مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
مدیر انجمن: naderloo
هیچ وقت برای تغییر دیر نیست...
طولانیه ولی خیلی تامل برانگیزه و به دور از شعار و حرف بزرگ...
هیچوقت برای تغییر دیر نیست!
افلاطون گفته روح دایره است و من دایره های روحم را کشف کردم!
پنح دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره ها قرار دادم
در دایره اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می دهند
و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود
نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم
همه ما دلمان می خواهد که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم
و گاهی اوقات نداریم!
گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان بستگی به تاثیری دارد که دیگران روی ما می گذارند
به آنهایی که در دایره آخر هستند و سعی می کنند که اعتماد به نفس ما را از بین ببرند
نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد
و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود
حتی در مفایسه با تنهایی ات، بیشتر احساس تنهایی کنی...
در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول
ممکن است باعث شود راهت را گم کنی
یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را "تو" می کند را ازدست بدهی
گاه سالها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی
به همین دلیل بسیار مهم است
که افرادی را در اطرافت داشته باشی که دوستت بدارند حتی گاهی بیشتر از
آنچه که خودت می توانی خودت را دوست داشته باشی
در مواجه با افراد از خودت بپرس
این فرد چه حسی در من ایجاد می کند...
در کنار او می توانم خودم باشم؟
با او می توانم رو راست باشم؟
می توانم به او هرچه می خواهم بگویم؟
در کنار او احساس راحتی می کنم؟
وقتی او وارد می شود چه حسی به من دست می دهد؟
و وقتی می رود چه حالی می شوم؟
وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او روراستم؟
آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا به خودم ببالم؟
فلسفه وجود این 5 دایره، شناخت است، نه پیش داوری
پس با خودت روراست باش
با افرادی که در نظر تو بد خلق اند، مدارا کن
و خودت را مقید نکن که چون به صرف اینکه با کسی در سر کار و یا اوقاتی ممتد
هر روز زمانی را می گذرانی
باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی
در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری
حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی
ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود
از خودت بپرس
در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم؟
آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند
با این افراد و در کنار آنها، قدرتمندی...
ارزشهای مشترک با آنها داری
و با حضور آنها در زندگیت، دنیا را زیباتر می بینی
دوستان و همراهانی خارق العاده!
دایره دوم جای کسانی است که به رشد معنوی تو کمک می کنند
مربیان... آموزگاران
و شاید هم افرادی که تنها برای وقت گذرانی خوبند
بیرون رفتن و خندیدن...
چیزی به تو اضافه نمی کنند
ولی در عین حال هم باعث نمی شوند که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی
دایره سوم همکاران و اقوامند
و شاید هم آدمهای خنثی، کسانی که نقش بسیار کوچکی در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند
و تاثیر آنها نیز تنها همان چند ساعتی است که با آنها هستی
هیچ زمانی در غیر از ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمی کنی
و به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند
افراد این دایره در محدوده کار و وظایفشان با تو هستند و لاغیر
دایره چهارم سر آغاز عزم راسخ توست!
آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند
افراد این دایره لزوما" با خود واقعی تو مرتبط نیستند
حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که تنها دورادور با کار آنها در ارتباطی
افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند...
در کنار آنها نمی توانی راحت باشی
و وقتی آنها را می بینی شاید حتی آشفته و پریشان شوی
دایره آخر جای دورترین افراد است
جای آدمهایی که به تو لطمه زده اند، تحقیرت کرده اند،
کسانی که همیشه به تو انرژی منفی می دهند
و احساسات زجرآوری را با آنها تجربه می کنی
خوب اکنون که جای هر کس را تعیین کردی
اجازه نده کسانی که در دایره آخر جای دارند
مستقیما" روح و روان تو را هدف قرار دهند
نگذار کسی اولویت زندگی تو باشد، وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی او هستی...
یک رابطه بهترین حالتش وقتی است که دو طرف در تعادل باشند
شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن
چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد
و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند!
وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی
وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی
وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید!
وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم.
انتخاب با توست...
ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم
و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند!
این یکی از حقایق عجیب زندگی است،
و اگر این را بفهمی،
هیچوقت برای تغییر دیر نیست!
هیچوقت برای تغییر دیر نیست!
افلاطون گفته روح دایره است و من دایره های روحم را کشف کردم!
پنح دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره ها قرار دادم
در دایره اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می دهند
و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود
نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم
همه ما دلمان می خواهد که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم
و گاهی اوقات نداریم!
گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان بستگی به تاثیری دارد که دیگران روی ما می گذارند
به آنهایی که در دایره آخر هستند و سعی می کنند که اعتماد به نفس ما را از بین ببرند
نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد
و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود
حتی در مفایسه با تنهایی ات، بیشتر احساس تنهایی کنی...
در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول
ممکن است باعث شود راهت را گم کنی
یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را "تو" می کند را ازدست بدهی
گاه سالها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی
به همین دلیل بسیار مهم است
که افرادی را در اطرافت داشته باشی که دوستت بدارند حتی گاهی بیشتر از
آنچه که خودت می توانی خودت را دوست داشته باشی
در مواجه با افراد از خودت بپرس
این فرد چه حسی در من ایجاد می کند...
در کنار او می توانم خودم باشم؟
با او می توانم رو راست باشم؟
می توانم به او هرچه می خواهم بگویم؟
در کنار او احساس راحتی می کنم؟
وقتی او وارد می شود چه حسی به من دست می دهد؟
و وقتی می رود چه حالی می شوم؟
وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او روراستم؟
آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا به خودم ببالم؟
فلسفه وجود این 5 دایره، شناخت است، نه پیش داوری
پس با خودت روراست باش
با افرادی که در نظر تو بد خلق اند، مدارا کن
و خودت را مقید نکن که چون به صرف اینکه با کسی در سر کار و یا اوقاتی ممتد
هر روز زمانی را می گذرانی
باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی
در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری
حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی
ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود
از خودت بپرس
در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم؟
آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند
با این افراد و در کنار آنها، قدرتمندی...
ارزشهای مشترک با آنها داری
و با حضور آنها در زندگیت، دنیا را زیباتر می بینی
دوستان و همراهانی خارق العاده!
دایره دوم جای کسانی است که به رشد معنوی تو کمک می کنند
مربیان... آموزگاران
و شاید هم افرادی که تنها برای وقت گذرانی خوبند
بیرون رفتن و خندیدن...
چیزی به تو اضافه نمی کنند
ولی در عین حال هم باعث نمی شوند که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی
دایره سوم همکاران و اقوامند
و شاید هم آدمهای خنثی، کسانی که نقش بسیار کوچکی در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند
و تاثیر آنها نیز تنها همان چند ساعتی است که با آنها هستی
هیچ زمانی در غیر از ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمی کنی
و به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند
افراد این دایره در محدوده کار و وظایفشان با تو هستند و لاغیر
دایره چهارم سر آغاز عزم راسخ توست!
آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند
افراد این دایره لزوما" با خود واقعی تو مرتبط نیستند
حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که تنها دورادور با کار آنها در ارتباطی
افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند...
در کنار آنها نمی توانی راحت باشی
و وقتی آنها را می بینی شاید حتی آشفته و پریشان شوی
دایره آخر جای دورترین افراد است
جای آدمهایی که به تو لطمه زده اند، تحقیرت کرده اند،
کسانی که همیشه به تو انرژی منفی می دهند
و احساسات زجرآوری را با آنها تجربه می کنی
خوب اکنون که جای هر کس را تعیین کردی
اجازه نده کسانی که در دایره آخر جای دارند
مستقیما" روح و روان تو را هدف قرار دهند
نگذار کسی اولویت زندگی تو باشد، وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی او هستی...
یک رابطه بهترین حالتش وقتی است که دو طرف در تعادل باشند
شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن
چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد
و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند!
وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی
وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی
وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید!
وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم.
انتخاب با توست...
ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم
و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند!
این یکی از حقایق عجیب زندگی است،
و اگر این را بفهمی،
هیچوقت برای تغییر دیر نیست!
مردم جدید این دنیای مدرن،
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
آدمها مثل کتابها هستند...
آدمها مثل کتابها هستند...
بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک. بعضی سیمی و فنری هستند.بعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ میشوند و بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی از آدمها ترجمه شدهاند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ میشوند و بعضی آدمها فتوکپی یا رونوشت آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ میشوند و بعضی از آدمها صفحات رنگی دارند.
بعضی از آدمها عنوان و تیتر دارند. فهرست دارند و روی پیشانی بعضی آدمها نوشتهاند:
حق هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند. بعضی آدمها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمیشوند.
بعضی از آدمها را باید جلد گرفت، بعضی از آدمها جیبی هستند و میشود آنها را توی جیب گذاشت، بعضی از آدمها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته میشوند. بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند و بعضی آدمها فقط معلومات عمومی دارند.
بعضی از آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم زیادی غلط دارند و بعضی غلطهای زیادی!
از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت و با بعضی آدمها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.
بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنرا بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت...
گزیدهای از کتاب " بی بال پریدن" ، "قیصر امینپور"
بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک. بعضی سیمی و فنری هستند.بعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ میشوند و بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی از آدمها ترجمه شدهاند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ میشوند و بعضی آدمها فتوکپی یا رونوشت آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ میشوند و بعضی از آدمها صفحات رنگی دارند.
بعضی از آدمها عنوان و تیتر دارند. فهرست دارند و روی پیشانی بعضی آدمها نوشتهاند:
حق هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند. بعضی آدمها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمیشوند.
بعضی از آدمها را باید جلد گرفت، بعضی از آدمها جیبی هستند و میشود آنها را توی جیب گذاشت، بعضی از آدمها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته میشوند. بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند و بعضی آدمها فقط معلومات عمومی دارند.
بعضی از آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم زیادی غلط دارند و بعضی غلطهای زیادی!
از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت و با بعضی آدمها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.
بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنرا بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت...
گزیدهای از کتاب " بی بال پریدن" ، "قیصر امینپور"
مردم جدید این دنیای مدرن،
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
- majid8890
- ارشد
- پست: 779
- تاریخ عضویت: 14 ژولای 2013 12:21
- حالت من: Relax
- محل اقامت: تهران(البته اهل تربت حیدریه هستم ها)
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پر بار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده، از تو خواهشی دارم. آیا می توانم آن را بیان کنم؟؟؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]خداوند گفت: بگو ای بزرگوار بنده ی من...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]-از تو می خواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصت دهی تا ایران امروز را بررسی کنم؛ سوگند می خورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- چرا چنین چیزی را می خواهی؟ به جز این هر چه را بخواهی برآورده می کنم؛ اما این را نخواه.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- خواهش می کنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگزار خواهم بود؛ و اگر این چنین هم برایم نکنی باز هم تو را سپاس خواهم گفت.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]خداوند یکی از ملائکه ی خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی از پاسارگاد بیرون کشید؛ فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش گفت: عجب! اینجا چقدر مرطوب است![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- می توانی مرا بین مردم ببری؟ می خواهم بدانم نوادگانم چقدر به یادم هستند؟؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش برای این کار شوق و ذوق بسیاری داشت، اما به زودی ناامیدی جای آن را گرفت. به جز عده ای اندک کسی به یاد او نبود. کوروش بسیار غمگین شد، اما با صدایی رسا گفت: اشکالی ندارد؛ خب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خود هستند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش در راه می شنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزدند: عبدالله، قاسم، جابر،...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- هرگز پیش از این چنین نام هایی را نشنیده بودم!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته گفت: این نام ها عربی است و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- اعراب؟؟؟ آن ها دیگر چگونه موجوداتی هستند؟؟!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- درست است؛ تو آنها را نمی شناسی. آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت می کردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها قومی کاملا وحشی بودند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش بر افروخت...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- یعنی می گویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟! پس پادشاهان این سرزمین چه می کردند؟؟؟!!!!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته بسیار تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]سکوت سهمگینی بین آنها حاکم شده بود.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]پس از مدتی کوروش گفت: تو می دانی که من جز ایزد یکتا کسی را نمی پرستیدم؛ مردم من اکنون پیرو آیین الهی هستند؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- در ظاهر بله![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش خوشحال شد... - خدا را سپاس! چه آیینی؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- اسلام.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- چگونه آیینی است اسلام؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- آیینی بسیار نیک است.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و کوروش بسیار شاد شد... - خداوندا، تو را بسیار سپاس...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]اما بعد از چند ساعت معنی "در ظاهر بله" را فهمید![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- نقشه ی گشایش های ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر گسترده شده است؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- همین؟؟؟!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش باورش نمی شد، با ناباوری به نقشه می نگریست...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب به این اندازه شگرف کوچک شده؟![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته بسیار تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- خیلی دلم گرفت هرگز انتظار چنین چیزی را نداشتم. می خواهم سفری کوتاه به آن سوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده. شاید این سفر دردم را تسکین دهد.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. هم نشینی با کوروش به آن مرد لذت بسیار بخشیده بود. پس از چند دقیقه که با هم گرم گرفته بودند، آن مرد از کوروش پرسید: راستی شما اهل کجایید؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و گفت: ایران![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]لبخند مرد ناگهان محو شد و با ترس و عصبانیت گفت: اوه! خدای من! او یک تروریست متحجّر است!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش از این رفتار بسیار متعجب شد. عکس العمل آن مرد به هیچ وجه آن چیزی نبود که کوروش انتظارش را داشت. قلب کوروش شکست.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]به آرامی گفت: - مرا به آرامگاهم برگردان...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته بغض کرده بود و با بغض گفت: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام! دروغ، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردنِ...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش رو به آسمان کرد و با فریادی اشک آلود گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم. کاش هم چنان در خواب و بی خبری به سر می بردم...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و این بار دیگر فرشته گریست...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پر بار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده، از تو خواهشی دارم. آیا می توانم آن را بیان کنم؟؟؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]خداوند گفت: بگو ای بزرگوار بنده ی من...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]-از تو می خواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصت دهی تا ایران امروز را بررسی کنم؛ سوگند می خورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- چرا چنین چیزی را می خواهی؟ به جز این هر چه را بخواهی برآورده می کنم؛ اما این را نخواه.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- خواهش می کنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگزار خواهم بود؛ و اگر این چنین هم برایم نکنی باز هم تو را سپاس خواهم گفت.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]خداوند یکی از ملائکه ی خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی از پاسارگاد بیرون کشید؛ فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش گفت: عجب! اینجا چقدر مرطوب است![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- می توانی مرا بین مردم ببری؟ می خواهم بدانم نوادگانم چقدر به یادم هستند؟؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش برای این کار شوق و ذوق بسیاری داشت، اما به زودی ناامیدی جای آن را گرفت. به جز عده ای اندک کسی به یاد او نبود. کوروش بسیار غمگین شد، اما با صدایی رسا گفت: اشکالی ندارد؛ خب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خود هستند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش در راه می شنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزدند: عبدالله، قاسم، جابر،...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- هرگز پیش از این چنین نام هایی را نشنیده بودم!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته گفت: این نام ها عربی است و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- اعراب؟؟؟ آن ها دیگر چگونه موجوداتی هستند؟؟!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- درست است؛ تو آنها را نمی شناسی. آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت می کردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها قومی کاملا وحشی بودند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش بر افروخت...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- یعنی می گویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟! پس پادشاهان این سرزمین چه می کردند؟؟؟!!!!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته بسیار تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]سکوت سهمگینی بین آنها حاکم شده بود.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]پس از مدتی کوروش گفت: تو می دانی که من جز ایزد یکتا کسی را نمی پرستیدم؛ مردم من اکنون پیرو آیین الهی هستند؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- در ظاهر بله![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش خوشحال شد... - خدا را سپاس! چه آیینی؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- اسلام.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- چگونه آیینی است اسلام؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- آیینی بسیار نیک است.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و کوروش بسیار شاد شد... - خداوندا، تو را بسیار سپاس...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]اما بعد از چند ساعت معنی "در ظاهر بله" را فهمید![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- نقشه ی گشایش های ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر گسترده شده است؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- همین؟؟؟!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش باورش نمی شد، با ناباوری به نقشه می نگریست...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب به این اندازه شگرف کوچک شده؟![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته بسیار تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- خیلی دلم گرفت هرگز انتظار چنین چیزی را نداشتم. می خواهم سفری کوتاه به آن سوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده. شاید این سفر دردم را تسکین دهد.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. هم نشینی با کوروش به آن مرد لذت بسیار بخشیده بود. پس از چند دقیقه که با هم گرم گرفته بودند، آن مرد از کوروش پرسید: راستی شما اهل کجایید؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و گفت: ایران![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]لبخند مرد ناگهان محو شد و با ترس و عصبانیت گفت: اوه! خدای من! او یک تروریست متحجّر است!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش از این رفتار بسیار متعجب شد. عکس العمل آن مرد به هیچ وجه آن چیزی نبود که کوروش انتظارش را داشت. قلب کوروش شکست.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]به آرامی گفت: - مرا به آرامگاهم برگردان...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته بغض کرده بود و با بغض گفت: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام! دروغ، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردنِ...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش رو به آسمان کرد و با فریادی اشک آلود گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم. کاش هم چنان در خواب و بی خبری به سر می بردم...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و این بار دیگر فرشته گریست...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]خداوند گفت: بگو ای بزرگوار بنده ی من...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]-از تو می خواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصت دهی تا ایران امروز را بررسی کنم؛ سوگند می خورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- چرا چنین چیزی را می خواهی؟ به جز این هر چه را بخواهی برآورده می کنم؛ اما این را نخواه.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- خواهش می کنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگزار خواهم بود؛ و اگر این چنین هم برایم نکنی باز هم تو را سپاس خواهم گفت.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]خداوند یکی از ملائکه ی خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی از پاسارگاد بیرون کشید؛ فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش گفت: عجب! اینجا چقدر مرطوب است![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- می توانی مرا بین مردم ببری؟ می خواهم بدانم نوادگانم چقدر به یادم هستند؟؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش برای این کار شوق و ذوق بسیاری داشت، اما به زودی ناامیدی جای آن را گرفت. به جز عده ای اندک کسی به یاد او نبود. کوروش بسیار غمگین شد، اما با صدایی رسا گفت: اشکالی ندارد؛ خب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خود هستند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش در راه می شنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزدند: عبدالله، قاسم، جابر،...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- هرگز پیش از این چنین نام هایی را نشنیده بودم!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته گفت: این نام ها عربی است و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- اعراب؟؟؟ آن ها دیگر چگونه موجوداتی هستند؟؟!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- درست است؛ تو آنها را نمی شناسی. آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت می کردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها قومی کاملا وحشی بودند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش بر افروخت...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- یعنی می گویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟! پس پادشاهان این سرزمین چه می کردند؟؟؟!!!!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته بسیار تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]سکوت سهمگینی بین آنها حاکم شده بود.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]پس از مدتی کوروش گفت: تو می دانی که من جز ایزد یکتا کسی را نمی پرستیدم؛ مردم من اکنون پیرو آیین الهی هستند؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- در ظاهر بله![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش خوشحال شد... - خدا را سپاس! چه آیینی؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- اسلام.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- چگونه آیینی است اسلام؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- آیینی بسیار نیک است.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و کوروش بسیار شاد شد... - خداوندا، تو را بسیار سپاس...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]اما بعد از چند ساعت معنی "در ظاهر بله" را فهمید![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- نقشه ی گشایش های ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر گسترده شده است؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- همین؟؟؟!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش باورش نمی شد، با ناباوری به نقشه می نگریست...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب به این اندازه شگرف کوچک شده؟![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته بسیار تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- خیلی دلم گرفت هرگز انتظار چنین چیزی را نداشتم. می خواهم سفری کوتاه به آن سوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده. شاید این سفر دردم را تسکین دهد.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. هم نشینی با کوروش به آن مرد لذت بسیار بخشیده بود. پس از چند دقیقه که با هم گرم گرفته بودند، آن مرد از کوروش پرسید: راستی شما اهل کجایید؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و گفت: ایران![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]لبخند مرد ناگهان محو شد و با ترس و عصبانیت گفت: اوه! خدای من! او یک تروریست متحجّر است!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش از این رفتار بسیار متعجب شد. عکس العمل آن مرد به هیچ وجه آن چیزی نبود که کوروش انتظارش را داشت. قلب کوروش شکست.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]به آرامی گفت: - مرا به آرامگاهم برگردان...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته بغض کرده بود و با بغض گفت: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام! دروغ، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردنِ...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش رو به آسمان کرد و با فریادی اشک آلود گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم. کاش هم چنان در خواب و بی خبری به سر می بردم...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و این بار دیگر فرشته گریست...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پر بار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده، از تو خواهشی دارم. آیا می توانم آن را بیان کنم؟؟؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]خداوند گفت: بگو ای بزرگوار بنده ی من...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]-از تو می خواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصت دهی تا ایران امروز را بررسی کنم؛ سوگند می خورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- چرا چنین چیزی را می خواهی؟ به جز این هر چه را بخواهی برآورده می کنم؛ اما این را نخواه.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- خواهش می کنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگزار خواهم بود؛ و اگر این چنین هم برایم نکنی باز هم تو را سپاس خواهم گفت.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]خداوند یکی از ملائکه ی خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی از پاسارگاد بیرون کشید؛ فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش گفت: عجب! اینجا چقدر مرطوب است![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- می توانی مرا بین مردم ببری؟ می خواهم بدانم نوادگانم چقدر به یادم هستند؟؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش برای این کار شوق و ذوق بسیاری داشت، اما به زودی ناامیدی جای آن را گرفت. به جز عده ای اندک کسی به یاد او نبود. کوروش بسیار غمگین شد، اما با صدایی رسا گفت: اشکالی ندارد؛ خب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خود هستند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش در راه می شنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزدند: عبدالله، قاسم، جابر،...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- هرگز پیش از این چنین نام هایی را نشنیده بودم!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته گفت: این نام ها عربی است و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- اعراب؟؟؟ آن ها دیگر چگونه موجوداتی هستند؟؟!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- درست است؛ تو آنها را نمی شناسی. آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت می کردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها قومی کاملا وحشی بودند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش بر افروخت...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- یعنی می گویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟! پس پادشاهان این سرزمین چه می کردند؟؟؟!!!!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته بسیار تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]سکوت سهمگینی بین آنها حاکم شده بود.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]پس از مدتی کوروش گفت: تو می دانی که من جز ایزد یکتا کسی را نمی پرستیدم؛ مردم من اکنون پیرو آیین الهی هستند؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- در ظاهر بله![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش خوشحال شد... - خدا را سپاس! چه آیینی؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- اسلام.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- چگونه آیینی است اسلام؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- آیینی بسیار نیک است.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و کوروش بسیار شاد شد... - خداوندا، تو را بسیار سپاس...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]اما بعد از چند ساعت معنی "در ظاهر بله" را فهمید![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- نقشه ی گشایش های ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر گسترده شده است؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- همین؟؟؟!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش باورش نمی شد، با ناباوری به نقشه می نگریست...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب به این اندازه شگرف کوچک شده؟![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و فرشته بسیار تاسف خورد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]- خیلی دلم گرفت هرگز انتظار چنین چیزی را نداشتم. می خواهم سفری کوتاه به آن سوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده. شاید این سفر دردم را تسکین دهد.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته چنین کرد...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. هم نشینی با کوروش به آن مرد لذت بسیار بخشیده بود. پس از چند دقیقه که با هم گرم گرفته بودند، آن مرد از کوروش پرسید: راستی شما اهل کجایید؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و گفت: ایران![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]لبخند مرد ناگهان محو شد و با ترس و عصبانیت گفت: اوه! خدای من! او یک تروریست متحجّر است!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش از این رفتار بسیار متعجب شد. عکس العمل آن مرد به هیچ وجه آن چیزی نبود که کوروش انتظارش را داشت. قلب کوروش شکست.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]به آرامی گفت: - مرا به آرامگاهم برگردان...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]فرشته بغض کرده بود و با بغض گفت: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام! دروغ، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردنِ...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]کوروش رو به آسمان کرد و با فریادی اشک آلود گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم. کاش هم چنان در خواب و بی خبری به سر می بردم...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و این بار دیگر فرشته گریست...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.
- majid8890
- ارشد
- پست: 779
- تاریخ عضویت: 14 ژولای 2013 12:21
- حالت من: Relax
- محل اقامت: تهران(البته اهل تربت حیدریه هستم ها)
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
[FONT=Arial][CENTER][HIGHLIGHT=#ffffff]نقاشی های سه بعدی در ساحل +عکس[/HIGHLIGHT][/CENTER][/FONT]
- suldoz
- ØرÙÙ‡ ای
- پست: 515
- تاریخ عضویت: 02 ژانویه 2011 00:00
- حالت من: Badhal
- محل اقامت: نقده
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، و آن هم در تمام عمر، بیش از یك مرتبه نیست .
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
خوشبختی از دیدگاه استیو جابز
خوشبختی از دیدگاه استیو جابز.
اگر خوشبختی را برای يک ساعت می خواهيد، چرت بزنيد.
-اگر خوشبختی را برای يک روز می خواهيد، به پيك نيك برويد.
-اگر خوشبختی را برای يک هفته می خواهيد، به تعطيلات برويد.
-اگر خوشبختی را برای يک ماه می خواهيد، ازدواج كنيد.
-اگر خوشبختی را برای يک سال می خواهيد، ثروت به ارث ببريد.
-اگر خوشبختی را برای يک عمر می خواهيد، ياد بگيريد كاری را كه انجام می دهيد دوست داشته باشيد . . .
اگر خوشبختی را برای يک ساعت می خواهيد، چرت بزنيد.
-اگر خوشبختی را برای يک روز می خواهيد، به پيك نيك برويد.
-اگر خوشبختی را برای يک هفته می خواهيد، به تعطيلات برويد.
-اگر خوشبختی را برای يک ماه می خواهيد، ازدواج كنيد.
-اگر خوشبختی را برای يک سال می خواهيد، ثروت به ارث ببريد.
-اگر خوشبختی را برای يک عمر می خواهيد، ياد بگيريد كاری را كه انجام می دهيد دوست داشته باشيد . . .
- suldoz
- ØرÙÙ‡ ای
- پست: 515
- تاریخ عضویت: 02 ژانویه 2011 00:00
- حالت من: Badhal
- محل اقامت: نقده
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
[FONT=Tahoma][RIGHT][HIGHLIGHT=#ebebeb] [/HIGHLIGHT][/RIGHT][/FONT][FONT=Tahoma][RIGHT]http://dl.mozh.org/up/8B339N-Forgive me.mp3[/RIGHT][/FONT]
صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، و آن هم در تمام عمر، بیش از یك مرتبه نیست .
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
دکتر علی شریعتی
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.
دکتر علی شریعتی
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است
دکتر علی شریعتی
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد..
دکتر علی شریعتی
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ..
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ..
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
دکتر علی شریعتی
بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ...
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.
دکتر علی شریعتی
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است
دکتر علی شریعتی
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد..
دکتر علی شریعتی
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ..
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ..
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
دکتر علی شریعتی
بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ...
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در جمعه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.
✔ای کاش ما هم عملکرد خود را بسنجیم.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در جمعه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.
✔ای کاش ما هم عملکرد خود را بسنجیم.
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد و سعی کرد اورا منصرف کند,
اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحب کار درحالی که باتأسف بااین درخواست موافقت میکرد،
ازاو خواست تابه عنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد,
نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد…
زمان تحویل کلید صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:
این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد,
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شودلوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد وتمام دقت خود رامیکرد…
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم،
پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم,
اما فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نیست,
شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند,
""مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید""
اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحب کار درحالی که باتأسف بااین درخواست موافقت میکرد،
ازاو خواست تابه عنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد,
نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد…
زمان تحویل کلید صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:
این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد,
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شودلوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد وتمام دقت خود رامیکرد…
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم،
پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم,
اما فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نیست,
شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند,
""مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید""
Re مبادا از جوانمردی چیزی نماند...
خورشید در وسط آسمان بود در حالی که بدنها و گیاهان را می سوزاند. سوارکار راهش را به سختی ادامه می داد.
در حالی که در راهش می رفت مردی با او روبه رو شد و با التماس از سوارکار خواست که او را با خودش ببرد.
پس سوارکار خواسته ی او را پذیرفت در حالی که از کار خود شاد بود بعد از چند دقیقه مرد سوارکار را هل داد و او را از اسب انداخت نزدیک بود او را بکشد. سپس با شادی افسار را گرفت و به سرعت در حالی که می خندید دور شد.
سوارکار در حالی که از اسبش ناامید شده بود فریاد زد. از تو کاری را می خواهم که امیدوارم آن را بپذیری. مرد با تمسخر گفت:
چه می خواهی در حالی که بدون شک در این صحرا خواهی مرد؟! از تو می خواهم آنچه را با من انجام دادی به کسی خبر ندهی.
مرد با تعجب به او نگاه کرد و پرسید : برای چه؟ در آخرین لحظات جواب داد: می ترسم اگر به مردم خبر دهی جوانمردی در دنیا باقی نماند.
مرد مسافتی را پیمود و سپس عذرخواهانه برگشت. ای سوارکار! دوباره متولد شدم.. به من درسی را یاد دادی که هرگز آنرا فراموش نخواهم کرد
.
.
.
این داستان رو دبیرستان در کتاب عربی داشتیم، خیلی زیباست. اینم اسم سایتی که داستانو برداشتم(http://pootinkhaki.blogfa.com) برای رعایت امانت...
در حالی که در راهش می رفت مردی با او روبه رو شد و با التماس از سوارکار خواست که او را با خودش ببرد.
پس سوارکار خواسته ی او را پذیرفت در حالی که از کار خود شاد بود بعد از چند دقیقه مرد سوارکار را هل داد و او را از اسب انداخت نزدیک بود او را بکشد. سپس با شادی افسار را گرفت و به سرعت در حالی که می خندید دور شد.
سوارکار در حالی که از اسبش ناامید شده بود فریاد زد. از تو کاری را می خواهم که امیدوارم آن را بپذیری. مرد با تمسخر گفت:
چه می خواهی در حالی که بدون شک در این صحرا خواهی مرد؟! از تو می خواهم آنچه را با من انجام دادی به کسی خبر ندهی.
مرد با تعجب به او نگاه کرد و پرسید : برای چه؟ در آخرین لحظات جواب داد: می ترسم اگر به مردم خبر دهی جوانمردی در دنیا باقی نماند.
مرد مسافتی را پیمود و سپس عذرخواهانه برگشت. ای سوارکار! دوباره متولد شدم.. به من درسی را یاد دادی که هرگز آنرا فراموش نخواهم کرد
.
.
.
این داستان رو دبیرستان در کتاب عربی داشتیم، خیلی زیباست. اینم اسم سایتی که داستانو برداشتم(http://pootinkhaki.blogfa.com) برای رعایت امانت...
مردم جدید این دنیای مدرن،
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
در ایران باستان بجای کلمات خانم و اقا که ریشه مغولی دارند، اجداد خوش سلیقه ما
به زن ،مِهربانو میگفتند ، یعنی کسی که مهر خلق می کند....
و به مرد، مِهربان میگفتند به معنای نگهبان مهر .....
همدیگر رو با این کلمات پرمعنا صدا بزنیم ...
مِهربانو همسر ، مادر، دختر، خواهر، دوست مهربان همسر، پدر، پسر، برادر، دوست....
حال تو چه مهربانویی یا مهربان ، این رسالت زیبای مهرورزی را در کلمات جاری کن تا ریشه عشق سیراب شود .....
(دکتر ایرج وثوق)
به زن ،مِهربانو میگفتند ، یعنی کسی که مهر خلق می کند....
و به مرد، مِهربان میگفتند به معنای نگهبان مهر .....
همدیگر رو با این کلمات پرمعنا صدا بزنیم ...
مِهربانو همسر ، مادر، دختر، خواهر، دوست مهربان همسر، پدر، پسر، برادر، دوست....
حال تو چه مهربانویی یا مهربان ، این رسالت زیبای مهرورزی را در کلمات جاری کن تا ریشه عشق سیراب شود .....
(دکتر ایرج وثوق)
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
ﻣﮑﻪ ﺍﺯ نگاه ﺣﺴﯿن ﭘﻨﺎﻫﯽ
ﻣﮑﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﯿﺎل می کرﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩُﺭُﺳﺘﻬﺎﯾَﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ …
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﮑﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ …
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﯿﭻﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﺩﺍﯾﺪ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ …
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺭﺍ ﻃﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯﺳﺎﺩﻩﺧﻮﯾﺶ ﺗﺼﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻢ …
ﺁﺭﯼ ﺷﺎﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﮑﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﯿﺴﺖثانیه های انتظار پشت چراغ قرمز را تاب بیاوریم،شاید خدا دارد آرزوی کودک دستفروش را بر آورده میکند!
ﻣﮑﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﯿﺎل می کرﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩُﺭُﺳﺘﻬﺎﯾَﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ …
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﮑﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ …
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﯿﭻﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﺩﺍﯾﺪ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ …
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺭﺍ ﻃﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯﺳﺎﺩﻩﺧﻮﯾﺶ ﺗﺼﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻢ …
ﺁﺭﯼ ﺷﺎﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﮑﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﯿﺴﺖثانیه های انتظار پشت چراغ قرمز را تاب بیاوریم،شاید خدا دارد آرزوی کودک دستفروش را بر آورده میکند!
شاد بودن چگونه ....
یه متن واقعا زیبا از دستش نده...
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.
همه اینکارو انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.
اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند.
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.
دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد.
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.
دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست.
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است، شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید...
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.
همه اینکارو انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.
اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند.
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.
دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد.
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.
دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست.
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است، شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید...
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
فريدون مشيري:
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پر دوست،
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو…؛
هر کسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست…
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
” خانه دوست کجاست "
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پر دوست،
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو…؛
هر کسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست…
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
” خانه دوست کجاست "
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: Semrush [Bot] و 0 مهمان