مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
مدیر انجمن: naderloo
[JUSTIFY]رازهایی شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتین
آلبرت انیشتین نابغهی علم فیزیک دنیا بوده است، نابغهای که پس از مرگش مغز او را درآوردند و در موزههای مختلف به نمایش گذاشتند. آلبرت پسری بود که در دوران نوجوانی جزو شاگردان تنبل مدرسهاش بود و حتی معلمانش، امیدی نداشتند که او دیپلم بگیرد چه برسد به اینکه او بتواند مدارج بالای علمی را طی کند… او در زندگیاش آدم عجیبی بوده، تا جایی که از او به عنوان فردی شگفتانگیز یاد میکنند. آنچه در ادامه میخوانید به هشت موضوع شگفتانگیزاز زندگی این دانشمند آلمانی میپردازد.هشت موضوع شگفتانگیز از زندگی آلبرت انیشتین که شما هیچگاه آنها را نمیدانستید. بله، همگی ما میدانیم که انیشتین این فرمول ۲e=mc را کشف کرد اما واقعیت آن است که چیزهای کمی در مورد زندگی خصوصیاش میدانیم، خودتان را با این هشت مورد، شگفت زده کنید!
۱- در زمان تولد سر بزرگی داشت. وقتی انیشتین به دنیا آمد، خیلی چاق بود و سرش خیلی بزرگ تا آنجایی که مادر وی تصور میکرد، فرزندش ناقص است، اما بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازه طبیعی بازگشت.
۲- حافظهاش خوب نبود مطمئنا انیشتین میتوانسته کتابهای مملو از فرمول و قوانین را حفظ کند، اما برای به یادآوری چیزهای معمولی واقعا حافظه ضعیفی داشت. او یکی از بدترین اشخاص در به یادآوردن سالروز تولد افراد خانوادهاش بود.
۳- او از داستانهای علمی- تخیلی متنفر بود انیشتین از داستانهای تخیلی بیزار بود، زیرا احساس میکرد، آنها باعث تغییر درک عامه مردم از علم میشوند و در عوض به آنها توهم باطلی از چیزهایی که حقیقتا نمیتوانند اتفاق بیفتد میدهد. به بیان او «من هرگز در مورد آینده فکر نمیکنم، زیرا که آن به زودی میآید.» به این دلیل او احساس میکرد کسانی که بهطور مثال بشقاب پرندهها را میبینند باید تجربههایشان را برای خود نگه دارند.
۴- او در آزمون ورودی دانشگاهش رد شد در سال ۱۸۹۵ در سن ۱۷ سالگی، انیشتین که قطعا یکی از بزرگترین نوابغی است که تاکنون متولد شده، در آزمون ورودی دانشگاه فدرال پلیتکنیک سوییس رد شد.در واقع او بخش علوم و ریاضیات را پشت سر گذاشت ولی در بخشهای باقیمانده، مثل تاریخ و جغرافی رد شد. وقتی که بعدها از او در این رابطه سوال شد؛ او گفت: آنها بینهایت کسلکننده بودند و او تمایلی برای پاسخ دادن به این سوالات را در خود احساس نمیکرد.
۵- علاقهای به پوشیدن جوراب نداشت انیشتین در سنین جوانی در یافته بود که شست پا باعث ایجاد سوراخ در جوراب میشود. سپس تصمیم گرفت که دیگر جوراب پا نکند و این عادت تا زمان مرگش ادامه داشت. علاوه بر این او هرگز برای خوشایند و عدم خوشایند دیگران لباس نمیپوشید، او عقیده داشت یا مردم او را میشناسند یا نمیشناسند پس این مورد قبول واقع شدن (آن هم از روی پوشش) چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟
۶ -فقط یکبار رانندگی کرد انیشتین برای رفتن به سخنرانیها و تدریس در دانشگاه، از راننده مورد اطمینانش کمک میگرفت. راننده وی نه تنها ماشین http://img.parscloob.com/cat-%D9%85%D8%A7%D8%B4%D9%8A%D9%86-%D9%88-%D9%85%D9%88%D8%AA%D9%88%D8%B1-9.htmاو را هدایت میکرد، بلکه همیشه در طول سخنرانیها در میان شنوندگان حضور داشت.انیشتین، سخنرانی مخصوص به خود را انجام میداد و بیشتر اوقات رانندهاش، بهطور دقیقی آنها را حفظ میکرد. یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود، با صدای بلند در ماشین پرسید: چه کسی احساس خستگی میکند؟ رانندهاش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند، سپس انیشتین به عنوان راننده او را به خانه بازگرداند. عدم شباهت آنها مسئله خاصی نبود. انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که وقتی برای سخنرانی داشت، کسی او را نمیشناخت و طبعا نمیتوانست او را از راننده اصلی تمییز دهد. او قبول کرد، اما کمی تردید در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از رانندهاش پرسیده شود، او چه پاسخی خواهد داد، در درونش داشت. به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی انیشتین جعلی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: «سوالات بهقدری ساده هستند که حتی راننده من نیز میتواند به آنها پاسخ گوید.» سپس انیشتین از میان حضار برخاست و به راحتی به سوالات پاسخ داد، به حدی که باعث شگفتی حضار شد.
۷- الهامگر او یک قطبنما بود انیشتین در سنین نوجوانی یک قطبنما به عنوان هدیه تولد از پدرش دریافت کرده بود. وقتی او طرز کار قطبنما را مشاهده مینمود، سعی میکرد طرز کار آن را درک کند، او بعد از انجام این کار بسیار شگفتزده شد. بنابراین تصمیم گرفت علت نیروهای مختلف در طبیعت را درک کند.
۸- راز نهفته در نبوغ او بعد از مرگ انیشتین درسال ۱۹۵۵ مغز او توسط «توماس تولتز هاروی» برای تحقیقات برداشته شد. اما اینکار بهصورت غیرقانونی انجام شد. بعدها پسر انیشتین به او اجازه تحقیقات در مورد هوش فوقالعاده پدرش را داد.هاروی تکههایی از مغز انیشتین را برای دانشمندان مختلف در سراسر جهان فرستاد. از این مطالعات دریافت میشود که مغز انیشتین در مقایسه با میانگین متوسط انسانها، مقدار بسیار زیادی سلولهای گلیال که مسئول ساخت اطلاعات هستند، داشته است. همچنین مغز انیشتین مقدار کمی چینخوردگی حقیقی موسوم به شیار سیلویوس داشته که این مسئله امکان ارتباط آسانتر سلولهای عصبی را با یکدیگر فراهم میسازد.علاوه بر اینها مغز او دارای تراکم و چگالی زیادی بوده و همینطور قطعه آهیانه پایینی دارای توانایی همکاری بیشتر با بخش تجزیه و تحلیل ریاضیات داشت.
منبع : وبلاگ حسابداری از نگاه نو
[/JUSTIFY]
آلبرت انیشتین نابغهی علم فیزیک دنیا بوده است، نابغهای که پس از مرگش مغز او را درآوردند و در موزههای مختلف به نمایش گذاشتند. آلبرت پسری بود که در دوران نوجوانی جزو شاگردان تنبل مدرسهاش بود و حتی معلمانش، امیدی نداشتند که او دیپلم بگیرد چه برسد به اینکه او بتواند مدارج بالای علمی را طی کند… او در زندگیاش آدم عجیبی بوده، تا جایی که از او به عنوان فردی شگفتانگیز یاد میکنند. آنچه در ادامه میخوانید به هشت موضوع شگفتانگیزاز زندگی این دانشمند آلمانی میپردازد.هشت موضوع شگفتانگیز از زندگی آلبرت انیشتین که شما هیچگاه آنها را نمیدانستید. بله، همگی ما میدانیم که انیشتین این فرمول ۲e=mc را کشف کرد اما واقعیت آن است که چیزهای کمی در مورد زندگی خصوصیاش میدانیم، خودتان را با این هشت مورد، شگفت زده کنید!
۱- در زمان تولد سر بزرگی داشت. وقتی انیشتین به دنیا آمد، خیلی چاق بود و سرش خیلی بزرگ تا آنجایی که مادر وی تصور میکرد، فرزندش ناقص است، اما بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازه طبیعی بازگشت.
۲- حافظهاش خوب نبود مطمئنا انیشتین میتوانسته کتابهای مملو از فرمول و قوانین را حفظ کند، اما برای به یادآوری چیزهای معمولی واقعا حافظه ضعیفی داشت. او یکی از بدترین اشخاص در به یادآوردن سالروز تولد افراد خانوادهاش بود.
۳- او از داستانهای علمی- تخیلی متنفر بود انیشتین از داستانهای تخیلی بیزار بود، زیرا احساس میکرد، آنها باعث تغییر درک عامه مردم از علم میشوند و در عوض به آنها توهم باطلی از چیزهایی که حقیقتا نمیتوانند اتفاق بیفتد میدهد. به بیان او «من هرگز در مورد آینده فکر نمیکنم، زیرا که آن به زودی میآید.» به این دلیل او احساس میکرد کسانی که بهطور مثال بشقاب پرندهها را میبینند باید تجربههایشان را برای خود نگه دارند.
۴- او در آزمون ورودی دانشگاهش رد شد در سال ۱۸۹۵ در سن ۱۷ سالگی، انیشتین که قطعا یکی از بزرگترین نوابغی است که تاکنون متولد شده، در آزمون ورودی دانشگاه فدرال پلیتکنیک سوییس رد شد.در واقع او بخش علوم و ریاضیات را پشت سر گذاشت ولی در بخشهای باقیمانده، مثل تاریخ و جغرافی رد شد. وقتی که بعدها از او در این رابطه سوال شد؛ او گفت: آنها بینهایت کسلکننده بودند و او تمایلی برای پاسخ دادن به این سوالات را در خود احساس نمیکرد.
۵- علاقهای به پوشیدن جوراب نداشت انیشتین در سنین جوانی در یافته بود که شست پا باعث ایجاد سوراخ در جوراب میشود. سپس تصمیم گرفت که دیگر جوراب پا نکند و این عادت تا زمان مرگش ادامه داشت. علاوه بر این او هرگز برای خوشایند و عدم خوشایند دیگران لباس نمیپوشید، او عقیده داشت یا مردم او را میشناسند یا نمیشناسند پس این مورد قبول واقع شدن (آن هم از روی پوشش) چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟
۶ -فقط یکبار رانندگی کرد انیشتین برای رفتن به سخنرانیها و تدریس در دانشگاه، از راننده مورد اطمینانش کمک میگرفت. راننده وی نه تنها ماشین http://img.parscloob.com/cat-%D9%85%D8%A7%D8%B4%D9%8A%D9%86-%D9%88-%D9%85%D9%88%D8%AA%D9%88%D8%B1-9.htmاو را هدایت میکرد، بلکه همیشه در طول سخنرانیها در میان شنوندگان حضور داشت.انیشتین، سخنرانی مخصوص به خود را انجام میداد و بیشتر اوقات رانندهاش، بهطور دقیقی آنها را حفظ میکرد. یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود، با صدای بلند در ماشین پرسید: چه کسی احساس خستگی میکند؟ رانندهاش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند، سپس انیشتین به عنوان راننده او را به خانه بازگرداند. عدم شباهت آنها مسئله خاصی نبود. انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که وقتی برای سخنرانی داشت، کسی او را نمیشناخت و طبعا نمیتوانست او را از راننده اصلی تمییز دهد. او قبول کرد، اما کمی تردید در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از رانندهاش پرسیده شود، او چه پاسخی خواهد داد، در درونش داشت. به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی انیشتین جعلی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: «سوالات بهقدری ساده هستند که حتی راننده من نیز میتواند به آنها پاسخ گوید.» سپس انیشتین از میان حضار برخاست و به راحتی به سوالات پاسخ داد، به حدی که باعث شگفتی حضار شد.
۷- الهامگر او یک قطبنما بود انیشتین در سنین نوجوانی یک قطبنما به عنوان هدیه تولد از پدرش دریافت کرده بود. وقتی او طرز کار قطبنما را مشاهده مینمود، سعی میکرد طرز کار آن را درک کند، او بعد از انجام این کار بسیار شگفتزده شد. بنابراین تصمیم گرفت علت نیروهای مختلف در طبیعت را درک کند.
۸- راز نهفته در نبوغ او بعد از مرگ انیشتین درسال ۱۹۵۵ مغز او توسط «توماس تولتز هاروی» برای تحقیقات برداشته شد. اما اینکار بهصورت غیرقانونی انجام شد. بعدها پسر انیشتین به او اجازه تحقیقات در مورد هوش فوقالعاده پدرش را داد.هاروی تکههایی از مغز انیشتین را برای دانشمندان مختلف در سراسر جهان فرستاد. از این مطالعات دریافت میشود که مغز انیشتین در مقایسه با میانگین متوسط انسانها، مقدار بسیار زیادی سلولهای گلیال که مسئول ساخت اطلاعات هستند، داشته است. همچنین مغز انیشتین مقدار کمی چینخوردگی حقیقی موسوم به شیار سیلویوس داشته که این مسئله امکان ارتباط آسانتر سلولهای عصبی را با یکدیگر فراهم میسازد.علاوه بر اینها مغز او دارای تراکم و چگالی زیادی بوده و همینطور قطعه آهیانه پایینی دارای توانایی همکاری بیشتر با بخش تجزیه و تحلیل ریاضیات داشت.
منبع : وبلاگ حسابداری از نگاه نو
[/JUSTIFY]
[center]دو کاج(نسخه قدیم) [/center]
[center]در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده ، دو کاج ، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست ، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز
انتقال پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز
با تبر ، تکه تکه ، بشکستند [/center]
[center] [/center]
[center] [/center]
[center]یادش بخیر .... فکر نمی کنم دیگه این آثار در کتاب های جدید باشن ؟ [/center]
[center] [/center]
[center]دو کاج (نسخه ی جدید ) [/center]
[center] [/center]
[center]در كنار خطوط سيم پيام ،خارج از ده دو كاج روئيدند [/center]
[center]ساليان دراز رهگذران ،آن دو را چون دو دوست ميديدند [/center]
[center]روزي از روزهاي پائيزي ،زير رگبار و تازيانه باد [/center]
[center]يكي از كاجها به خود لرزيد،خم شد و روي ديگري افتاد [/center]
[center]گفت اي آشنا ببخش مرا ،خوب در حال من تأمل كن [/center]
[center]ريشههايم ز خاك بيرون است،چند روزي مرا تحمل كن [/center]
[center]كاج همسايه گفت با نرمی [/center]
[center]دوستی را نمی برم از یاد، [/center]
[center]شاید این اتفاق هم روزی [/center]
[center]ناگهان از برای من افتاد. [/center]
[center]مهر بانی بگوش باد رسید [/center]
[center]باد آرام شد، ملایم شد، [/center]
[center]کاج آسیب دیده ی ما هم [/center]
[center]کم کمک پا گرفت و سالم شد. [/center]
[center]میوه ی کاج ها فرو می ریخت [/center]
[center]دانه ها ریشه می زدند آسان، [/center]
[center]ابر باران رساند و چندی بعد [/center]
[center]ده ما نام یافت کاجستان ... [/center]
[center] [/center]
[center]در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده ، دو کاج ، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست ، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز
انتقال پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز
با تبر ، تکه تکه ، بشکستند [/center]
[center] [/center]
[center] [/center]
[center]یادش بخیر .... فکر نمی کنم دیگه این آثار در کتاب های جدید باشن ؟ [/center]
[center] [/center]
[center]دو کاج (نسخه ی جدید ) [/center]
[center] [/center]
[center]در كنار خطوط سيم پيام ،خارج از ده دو كاج روئيدند [/center]
[center]ساليان دراز رهگذران ،آن دو را چون دو دوست ميديدند [/center]
[center]روزي از روزهاي پائيزي ،زير رگبار و تازيانه باد [/center]
[center]يكي از كاجها به خود لرزيد،خم شد و روي ديگري افتاد [/center]
[center]گفت اي آشنا ببخش مرا ،خوب در حال من تأمل كن [/center]
[center]ريشههايم ز خاك بيرون است،چند روزي مرا تحمل كن [/center]
[center]كاج همسايه گفت با نرمی [/center]
[center]دوستی را نمی برم از یاد، [/center]
[center]شاید این اتفاق هم روزی [/center]
[center]ناگهان از برای من افتاد. [/center]
[center]مهر بانی بگوش باد رسید [/center]
[center]باد آرام شد، ملایم شد، [/center]
[center]کاج آسیب دیده ی ما هم [/center]
[center]کم کمک پا گرفت و سالم شد. [/center]
[center]میوه ی کاج ها فرو می ریخت [/center]
[center]دانه ها ریشه می زدند آسان، [/center]
[center]ابر باران رساند و چندی بعد [/center]
[center]ده ما نام یافت کاجستان ... [/center]
[center] [/center]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
رازهایی برای رسیدن به حقیقت زندگی
راز اول:
تمامی آنچه به منظور خوشحالی و خوشبختی واقعی بدان نیاز داریم، در درون ماست.
راز دوم:
تصویر ذهنی درست از خود، ما را به حقیقت زندگی هدایت میکند. هر انسانی، یک تصویر ذهنی از خود دارد که من کیستم و چه میتوانم انجام دهم. تصویر ذهنی هر انسانی، پایهی اصلی شخصیت و رفتارهای اوست. بهعبارت دیگر، تصویر ذهنی ما از خود، نشانهای از احساس فضیلت و بزرگی ماست و نشانمیدهد که چه کارهایی از ما ساخته است و چه کارهایی از ما ساخته نیست. انسانها حقیقت زندگی را با تصویرهای ذهنی خود میسازند. آری تصویر ذهنی زیبا از خود، موفقیتها را میسازد و موفقیتها، باعث بهتر شدن تصویر ذهنی انسان از خود میگردد. تصویر ذهنی ما از خودمان، نمادی از مجموعهی باورهای ما در فضای زندگی است.
راز سوم:
هدف زندگانی، آن است که تمام تواناییهای بالقوهی خود را بهعنوان یک انسان خودشکوفا بشناسیم و آنها را شکوفا کنیم و بهترین خویشتن خویش را از خود ظاهر کنیم و به بیشترین رشد و شکوفایی برسیم.
راز چهارم:
تغییر در وجود، نهتنها ممکن و میسر است بلکه اجتنابناپذیر است زیرا تا ما تغییر نکنیم، زندگیمان تغییر نمیکند. انسانهای سعادتمند، مرتباً میشوند و میروند زیرا تا نشوی، نمیشود و تا نروی، نمیرسی.
راز پنجم:
تمام مشکلات، موانع و مصائب زندگی، درواقع درسهایی هستند که به انسان میآموزند و انسان را میسازند. آنها فرصتهایی در لباس مبدلاند. حتی گاهی مشکلات، الطاف خفیهی خداوند هستند که باعث رشد و شکوفایی انسان میشوند. پس آنها را گرامی بداریم و از آنها بیاموزیم.
راز ششم:
تلقی ما از واقعیت، ساخته و پرداختهی فکر و ذهن ماست. پس واقعیتهای زندگی ما میتوانند با اندیشههای ما تغییر کنند. بنابراین مراقب اندیشههای خود باشیم تا واقعیت زندگیمان را زیباتر کنیم.
راز هفتم:
ترس و تردید، سرزندگی و نشاط را از انسان میرباید. با باورهای عالی و توکل بر خداوند، هرگونه ترس و تردید را از فضای فکر خود دور کنیم و در وادی یقین و عشق، محکم و استوار به جلو برویم و زندگی پرحاصلی را در محضر خدا و کائنات خلق کنیم.
راز هشتم:
مادامی که خودمان را دوست نداشته باشیم و به خودمان عشق نورزیم، نمیتوانیم به کسی عشق بورزیم و از عشق دیگران نسبت به خود بهرهای ببریم. پس گوهر عشق را ابتدا به خود تقدیم کنیم تا بتوانیم مظهر عشقورزی برای دیگران باشیم.
راز نهم:
تمامی ارتباطات ما با کائنات و دیگران، آیینههایی هستند که خود ما را نشان میدهند و تمامی مردم، آموزگاران ما بهحساب میآیند. پس با خودباوری و اعتمادبهنفس، زیباترین رابطهها را برقرارکنیم و از کلید طلایی ارتباطات، برای باز کردن هر درِ بستهای در زندگی استفاده کنیم و موفق شویم.
راز دهم:
سعادت واقعی در زندگی، در نحوهی عکسالعمل ما در مقابل رخدادها و حوادث زندگی است نه در بخت و اقبال. بنابراین خود را مسؤول زندگی خود بدانیم و تقصیر را به عهدهی دیگران نیندازیم تا بتوانیم با عکسالعملهای مناسب، حقیقت زیبای زندگی را به واقعیت قابل قبول تبدیل کنیم و به خوشبختی و سعادت برسیم.
راز یازدهم:
حقیقت زندگی، بر مبنای عشق الهی استوار است. انسانهای موفق و کامیاب، وجود خود را با عشق الهی، جذاب و منور میکنند و با تقدیم عشق به انسانهای دیگر و به کل کائنات، به زندگی سعادتمندانهای میرسند.
راز دوازدهم:
از آنجایی که انسانها در مسیر زندگی گاهی از اجرای درست قانونمندیهای زندگی غافل میشوند و با اندیشههای غلط و القائات منفی دیگران، از مسیر درست زندگی به بیراهه میروند، بنابراین ارزیابی مستمر کیفیت زندگی و اصلاح لحظهبهلحظهی خود، میتواند انسان را در مسیر درست و رسیدن به حقیقت زندگی هدایت کند. زیباترین معیار ارزیابی کیفیت زندگی، این است که در پایان هر روز، از خود سؤال کنیم که آیا من روز پرحاصلی داشتم و از لحظههای زندگی خود لذت بردم؟
با اجرای درست رازهای حقیقت زندگی، به این نتیجه میرسیم که:
تمامی آنچه که برای خوشحالی و خوشبختی واقعی در زندگی به آن احتیاج داریم، هماکنون ازآنِ ما و در اختیار ماست و ما باید بهعنوان بندگان شایسته و شکرگزار در هر لحظه، هوشیارانه قانونمندیهای رسیدن به حقیقت زندگی را اجرا کنیم تا بتوانیم از مواهب الهی استفاده کنیم و از لحظههای زندگی در مسیر کمال لذت ببریم
تمامی آنچه به منظور خوشحالی و خوشبختی واقعی بدان نیاز داریم، در درون ماست.
راز دوم:
تصویر ذهنی درست از خود، ما را به حقیقت زندگی هدایت میکند. هر انسانی، یک تصویر ذهنی از خود دارد که من کیستم و چه میتوانم انجام دهم. تصویر ذهنی هر انسانی، پایهی اصلی شخصیت و رفتارهای اوست. بهعبارت دیگر، تصویر ذهنی ما از خود، نشانهای از احساس فضیلت و بزرگی ماست و نشانمیدهد که چه کارهایی از ما ساخته است و چه کارهایی از ما ساخته نیست. انسانها حقیقت زندگی را با تصویرهای ذهنی خود میسازند. آری تصویر ذهنی زیبا از خود، موفقیتها را میسازد و موفقیتها، باعث بهتر شدن تصویر ذهنی انسان از خود میگردد. تصویر ذهنی ما از خودمان، نمادی از مجموعهی باورهای ما در فضای زندگی است.
راز سوم:
هدف زندگانی، آن است که تمام تواناییهای بالقوهی خود را بهعنوان یک انسان خودشکوفا بشناسیم و آنها را شکوفا کنیم و بهترین خویشتن خویش را از خود ظاهر کنیم و به بیشترین رشد و شکوفایی برسیم.
راز چهارم:
تغییر در وجود، نهتنها ممکن و میسر است بلکه اجتنابناپذیر است زیرا تا ما تغییر نکنیم، زندگیمان تغییر نمیکند. انسانهای سعادتمند، مرتباً میشوند و میروند زیرا تا نشوی، نمیشود و تا نروی، نمیرسی.
راز پنجم:
تمام مشکلات، موانع و مصائب زندگی، درواقع درسهایی هستند که به انسان میآموزند و انسان را میسازند. آنها فرصتهایی در لباس مبدلاند. حتی گاهی مشکلات، الطاف خفیهی خداوند هستند که باعث رشد و شکوفایی انسان میشوند. پس آنها را گرامی بداریم و از آنها بیاموزیم.
راز ششم:
تلقی ما از واقعیت، ساخته و پرداختهی فکر و ذهن ماست. پس واقعیتهای زندگی ما میتوانند با اندیشههای ما تغییر کنند. بنابراین مراقب اندیشههای خود باشیم تا واقعیت زندگیمان را زیباتر کنیم.
راز هفتم:
ترس و تردید، سرزندگی و نشاط را از انسان میرباید. با باورهای عالی و توکل بر خداوند، هرگونه ترس و تردید را از فضای فکر خود دور کنیم و در وادی یقین و عشق، محکم و استوار به جلو برویم و زندگی پرحاصلی را در محضر خدا و کائنات خلق کنیم.
راز هشتم:
مادامی که خودمان را دوست نداشته باشیم و به خودمان عشق نورزیم، نمیتوانیم به کسی عشق بورزیم و از عشق دیگران نسبت به خود بهرهای ببریم. پس گوهر عشق را ابتدا به خود تقدیم کنیم تا بتوانیم مظهر عشقورزی برای دیگران باشیم.
راز نهم:
تمامی ارتباطات ما با کائنات و دیگران، آیینههایی هستند که خود ما را نشان میدهند و تمامی مردم، آموزگاران ما بهحساب میآیند. پس با خودباوری و اعتمادبهنفس، زیباترین رابطهها را برقرارکنیم و از کلید طلایی ارتباطات، برای باز کردن هر درِ بستهای در زندگی استفاده کنیم و موفق شویم.
راز دهم:
سعادت واقعی در زندگی، در نحوهی عکسالعمل ما در مقابل رخدادها و حوادث زندگی است نه در بخت و اقبال. بنابراین خود را مسؤول زندگی خود بدانیم و تقصیر را به عهدهی دیگران نیندازیم تا بتوانیم با عکسالعملهای مناسب، حقیقت زیبای زندگی را به واقعیت قابل قبول تبدیل کنیم و به خوشبختی و سعادت برسیم.
راز یازدهم:
حقیقت زندگی، بر مبنای عشق الهی استوار است. انسانهای موفق و کامیاب، وجود خود را با عشق الهی، جذاب و منور میکنند و با تقدیم عشق به انسانهای دیگر و به کل کائنات، به زندگی سعادتمندانهای میرسند.
راز دوازدهم:
از آنجایی که انسانها در مسیر زندگی گاهی از اجرای درست قانونمندیهای زندگی غافل میشوند و با اندیشههای غلط و القائات منفی دیگران، از مسیر درست زندگی به بیراهه میروند، بنابراین ارزیابی مستمر کیفیت زندگی و اصلاح لحظهبهلحظهی خود، میتواند انسان را در مسیر درست و رسیدن به حقیقت زندگی هدایت کند. زیباترین معیار ارزیابی کیفیت زندگی، این است که در پایان هر روز، از خود سؤال کنیم که آیا من روز پرحاصلی داشتم و از لحظههای زندگی خود لذت بردم؟
با اجرای درست رازهای حقیقت زندگی، به این نتیجه میرسیم که:
تمامی آنچه که برای خوشحالی و خوشبختی واقعی در زندگی به آن احتیاج داریم، هماکنون ازآنِ ما و در اختیار ماست و ما باید بهعنوان بندگان شایسته و شکرگزار در هر لحظه، هوشیارانه قانونمندیهای رسیدن به حقیقت زندگی را اجرا کنیم تا بتوانیم از مواهب الهی استفاده کنیم و از لحظههای زندگی در مسیر کمال لذت ببریم
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
"جذابیت انسانی"
[JUSTIFY]دختر دانش آموزي صورتي زشت داشت . دندان هايي نامتناسب با گونه هايش ، موهاي کم پشت و رنگ چهره اي تيره . روز اولي که به مدرسه جديدي آمد ، هيچ دختري حاضر نبود کنار او بنشيند . نقطه مقابل او دختر زيبارو و پولداري بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد :
‘ميدوني زشت ترين دختر اين کلاسي ؟ ‘
يک دفعه کلاس از خنده ترکيد …
بعضي ها هم اغراق آميزتر مي خنديدند . اما تازه وارد با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جوابش جمله اي گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه اي در ميان همه و از جمله من پيدا کند :
‘ اما بر عکس من ، تو بسيار زيبا و جذاب هستي . ‘
او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان ترين فردي است که مي توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جايي رسيد که براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند با او هم گروه باشند .
او براي هر کسي نام مناسبي انتخاب کرده بود . به يکي مي گفت چشم عسلي و به يکي ابرو کماني و … . به يکي از دبيران ، لقب خوش اخلاق ترين معلم دنيا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترين ياور دانش آموزان را داده بود . آري ويژگي برجسته او در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود که واقعاً به حرف هايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبه هاي مثبت فرد اشاره مي کرد . مثلاً به من مي گفت بزرگترين نويسنده دنيا و به خواهرم مي گفت بهترين آشپز دنيا ! و حق هم داشت . آشپزي خواهرم حرف نداشت و من از اين تعجب کرده بودم که او توي هفته اول چگونه اين را فهميده بود .[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]سالها بعد وقتي او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به ديدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهري اش احساس کردم شديداً به او علاقه مندم .[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پنج سال پيش وقتي براي خواستگاري اش رفتم ، دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش مي دانستم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت :
‘براي ديدن جذابيت يک چيز ، بايد قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم . دخترم بسيار زيبا ست و همه از زيبايي صورتش در حيرتند .
روزي مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبايي دخترمان در چيست ؟
همسرم جواب داد :
‘من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم . ‘
و مادرم روز بعد نيمي از دارايي خانواده را به ما بخشيد .[/JUSTIFY]
[JUSTIFY] [/JUSTIFY]
[JUSTIFY]جور ديگر بايد ديد.....چشمها را بايد شست!! [/JUSTIFY]
[JUSTIFY] [/JUSTIFY]
[JUSTIFY]با تشکر از کاربر محترم naene جهت ارسال این مطلب[/JUSTIFY]
‘ميدوني زشت ترين دختر اين کلاسي ؟ ‘
يک دفعه کلاس از خنده ترکيد …
بعضي ها هم اغراق آميزتر مي خنديدند . اما تازه وارد با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جوابش جمله اي گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه اي در ميان همه و از جمله من پيدا کند :
‘ اما بر عکس من ، تو بسيار زيبا و جذاب هستي . ‘
او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان ترين فردي است که مي توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جايي رسيد که براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند با او هم گروه باشند .
او براي هر کسي نام مناسبي انتخاب کرده بود . به يکي مي گفت چشم عسلي و به يکي ابرو کماني و … . به يکي از دبيران ، لقب خوش اخلاق ترين معلم دنيا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترين ياور دانش آموزان را داده بود . آري ويژگي برجسته او در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود که واقعاً به حرف هايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبه هاي مثبت فرد اشاره مي کرد . مثلاً به من مي گفت بزرگترين نويسنده دنيا و به خواهرم مي گفت بهترين آشپز دنيا ! و حق هم داشت . آشپزي خواهرم حرف نداشت و من از اين تعجب کرده بودم که او توي هفته اول چگونه اين را فهميده بود .[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]سالها بعد وقتي او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به ديدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهري اش احساس کردم شديداً به او علاقه مندم .[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پنج سال پيش وقتي براي خواستگاري اش رفتم ، دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش مي دانستم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت :
‘براي ديدن جذابيت يک چيز ، بايد قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم . دخترم بسيار زيبا ست و همه از زيبايي صورتش در حيرتند .
روزي مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبايي دخترمان در چيست ؟
همسرم جواب داد :
‘من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم . ‘
و مادرم روز بعد نيمي از دارايي خانواده را به ما بخشيد .[/JUSTIFY]
[JUSTIFY] [/JUSTIFY]
[JUSTIFY]جور ديگر بايد ديد.....چشمها را بايد شست!! [/JUSTIFY]
[JUSTIFY] [/JUSTIFY]
[JUSTIFY]با تشکر از کاربر محترم naene جهت ارسال این مطلب[/JUSTIFY]
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
[JUSTIFY] دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.همه تعجب کردند.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.همه تعجب کردند.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.[/JUSTIFY]
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.
انتخاب درست کلمات
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره ای گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند . [font=tahoma][/font][RIGHT][font=tahoma xml] [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]او در تلاش خود برای جبران آن ، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ، از وی مشورت خواست ... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه ، چنین گفت : تو برای جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست[/font][font=tahoma] .
[/font][font=tahoma xml]خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برایش شرح دهد[/font][font=tahoma] .
[/font][font=tahoma xml]پیرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترین بالش پری را كه داری ، برداشته و سوراخی در آن ایجاد میكنی ، سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات میكنی و در آستانه درب منازل هر یك از همسایگان و دوستان و بستگانت كه رسیدی ، مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی . [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]بایستی دقت كنی كه این كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم ...![/font][font=tahoma]
[/font][font=tahoma xml]خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهای روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائی كرد كه آن پیرزن پیشنهاد نموده بود . [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریكی شهر و در هوای سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن ، یخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت ...[/font][font=tahoma]
[/font][font=tahoma xml]خانم جوان با اینكه بشدت احساس خستگی میكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت [/font][font=tahoma] :[/font][font=tahoma xml]بالش كاملا خالی شده است ![/font][font=tahoma]
[/font][font=tahoma xml]پیرزن پاسخ داد : حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ، پر كن ، تا همه چیز به حالت اولش برگردد !!![/font][font=tahoma]
[/font][font=tahoma xml]خانم جوان با سرآسیمگی گفت : اما میدونید این امر كاملا غیر ممكنه ! باد بیشتر آن پرها را از محلی كه قرارشان داده ام ، پراكنده است ، قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد[/font][font=tahoma] !
[/font][font=tahoma xml]پیرزن با كلامی تامل برانگیز گفت : كاملا درسته ! [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]هرگز فراموش نكن كلماتی كه بكار میبری همچون پرهائیست كه در مسیر باد قرار میگیرند . [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]آگاه باش كه فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت ، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراین در حضور كسانی كه به آنها عشق میورزی ، كلماتت را خوب انتخاب كن ... [/font][/RIGHT]
[RIGHT] [/RIGHT]
[hr]
[RIGHT][font=tahoma xml]سخن روز :[/font][font=Tahoma] [/font][font=Tahoma][/font][font=tahoma xml]امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار[/font][font=tahoma xml][/font][font=tahoma xml]شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد ...[/font][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]او در تلاش خود برای جبران آن ، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ، از وی مشورت خواست ... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه ، چنین گفت : تو برای جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست[/font][font=tahoma] .
[/font][font=tahoma xml]خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برایش شرح دهد[/font][font=tahoma] .
[/font][font=tahoma xml]پیرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترین بالش پری را كه داری ، برداشته و سوراخی در آن ایجاد میكنی ، سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات میكنی و در آستانه درب منازل هر یك از همسایگان و دوستان و بستگانت كه رسیدی ، مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی . [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]بایستی دقت كنی كه این كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم ...![/font][font=tahoma]
[/font][font=tahoma xml]خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهای روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائی كرد كه آن پیرزن پیشنهاد نموده بود . [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریكی شهر و در هوای سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن ، یخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت ...[/font][font=tahoma]
[/font][font=tahoma xml]خانم جوان با اینكه بشدت احساس خستگی میكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت [/font][font=tahoma] :[/font][font=tahoma xml]بالش كاملا خالی شده است ![/font][font=tahoma]
[/font][font=tahoma xml]پیرزن پاسخ داد : حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ، پر كن ، تا همه چیز به حالت اولش برگردد !!![/font][font=tahoma]
[/font][font=tahoma xml]خانم جوان با سرآسیمگی گفت : اما میدونید این امر كاملا غیر ممكنه ! باد بیشتر آن پرها را از محلی كه قرارشان داده ام ، پراكنده است ، قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد[/font][font=tahoma] !
[/font][font=tahoma xml]پیرزن با كلامی تامل برانگیز گفت : كاملا درسته ! [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]هرگز فراموش نكن كلماتی كه بكار میبری همچون پرهائیست كه در مسیر باد قرار میگیرند . [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=tahoma xml]آگاه باش كه فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت ، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراین در حضور كسانی كه به آنها عشق میورزی ، كلماتت را خوب انتخاب كن ... [/font][/RIGHT]
[RIGHT] [/RIGHT]
[hr]
[RIGHT][font=tahoma xml]سخن روز :[/font][font=Tahoma] [/font][font=Tahoma][/font][font=tahoma xml]امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار[/font][font=tahoma xml][/font][font=tahoma xml]شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد ...[/font][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
آرامش
[center]The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی[/center]
[center]for voice is pray
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند[/center]
[center]for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت[/center]
[center]for hands is charity
برای دستان شما بخشش[/center]
[center]for heart is love
برای قلب شما عشق[/center]
[center]and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست[/center]
[center]********[/center]
[center]No one can go back and make a new start
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه[/center]
[center]Anyone can start from now and make a brand new ending
ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه[/center]
[center]*********[/center]
[center]God didn't promise days without pain
خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره[/center]
[center]laughter without sorrow , sun without rain,
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده[/center]
[center]but He did promise strength for the day, comfort for the tears
ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در مقابل مشکلات،
تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه[/center]
[center]and light for the way
و چراغ راهمون میشه[/center]
[center]****************[/center]
[center]Disappointments are like road bumps, they slow you down a bit[/center]
[center]نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن[/center]
[center]but you enjoy the smooth road afterwards
ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد[/center]
[center]Don't stay on the bumps too long
بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن[/center]
[center]Move on
به راهت ادامه بده[/center]
[center]*******************************[/center]
[center]When you feel down because you didn't get what you want just sit tight
and be happy
وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که می خواستی برسی
ناراحت نشو[/center]
[center]because God has thought of something better to give you
حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده[/center]
[center]
When something happens to you ,good or bad, [/center]
[center]وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه[/center]
[center]consider what it means
دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست[/center]
[center]******************[/center]
[center]There's a purpose to life's events
برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد[/center]
[center]to teach you how to laugh more or not to cry too hard
که به تو میآموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی کنی و کمتر غصه بخوری
********************[/center]
[center]
You can't make someone love you[/center]
[center]تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه[/center]
[center]all you can do is be someone who can be loved
تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست[/center]
[center]the rest is up to the person to realize your worth
و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه[/center]
[center]******************[/center]
[center]It's better to lose your pride to the one you love
بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی تا این که[/center]
[center]than to lose the one you love because of pride
کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی[/center]
[center]**************************[/center]
[center]We spend too much time looking for the right person to love
ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی برای دوست داشتن[/center]
[center]or finding fault with those we already love
یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم[/center]
[center]when instead
باید به جای این کار[/center]
[center]we should be perfecting the love we give[/center]
[center]در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم[/center]
[center]*************************[/center]
[center]Never abandon an old friend
هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن[/center]
[center]You will never find one who can take their place[/center]
[center]چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت[/center]
[center]Friendship is like wine
دوستی مثل شراب می مونه [/center]
[center] older it gets better as it grows
که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه[/center]
[center]*******[/center]
[center]When people talk behind your back, what does it mean?
وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟[/center]
[center]Simple ! It means that you are two steps ahead of them
خیلی ساده . یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری[/center]
[center] [/center]
[center] [/center]
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی[/center]
[center]for voice is pray
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند[/center]
[center]for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت[/center]
[center]for hands is charity
برای دستان شما بخشش[/center]
[center]for heart is love
برای قلب شما عشق[/center]
[center]and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست[/center]
[center]********[/center]
[center]No one can go back and make a new start
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه[/center]
[center]Anyone can start from now and make a brand new ending
ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه[/center]
[center]*********[/center]
[center]God didn't promise days without pain
خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره[/center]
[center]laughter without sorrow , sun without rain,
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده[/center]
[center]but He did promise strength for the day, comfort for the tears
ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در مقابل مشکلات،
تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه[/center]
[center]and light for the way
و چراغ راهمون میشه[/center]
[center]****************[/center]
[center]Disappointments are like road bumps, they slow you down a bit[/center]
[center]نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن[/center]
[center]but you enjoy the smooth road afterwards
ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد[/center]
[center]Don't stay on the bumps too long
بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن[/center]
[center]Move on
به راهت ادامه بده[/center]
[center]*******************************[/center]
[center]When you feel down because you didn't get what you want just sit tight
and be happy
وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که می خواستی برسی
ناراحت نشو[/center]
[center]because God has thought of something better to give you
حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده[/center]
[center]
When something happens to you ,good or bad, [/center]
[center]وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه[/center]
[center]consider what it means
دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست[/center]
[center]******************[/center]
[center]There's a purpose to life's events
برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد[/center]
[center]to teach you how to laugh more or not to cry too hard
که به تو میآموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی کنی و کمتر غصه بخوری
********************[/center]
[center]
You can't make someone love you[/center]
[center]تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه[/center]
[center]all you can do is be someone who can be loved
تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست[/center]
[center]the rest is up to the person to realize your worth
و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه[/center]
[center]******************[/center]
[center]It's better to lose your pride to the one you love
بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی تا این که[/center]
[center]than to lose the one you love because of pride
کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی[/center]
[center]**************************[/center]
[center]We spend too much time looking for the right person to love
ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی برای دوست داشتن[/center]
[center]or finding fault with those we already love
یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم[/center]
[center]when instead
باید به جای این کار[/center]
[center]we should be perfecting the love we give[/center]
[center]در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم[/center]
[center]*************************[/center]
[center]Never abandon an old friend
هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن[/center]
[center]You will never find one who can take their place[/center]
[center]چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت[/center]
[center]Friendship is like wine
دوستی مثل شراب می مونه [/center]
[center] older it gets better as it grows
که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه[/center]
[center]*******[/center]
[center]When people talk behind your back, what does it mean?
وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟[/center]
[center]Simple ! It means that you are two steps ahead of them
خیلی ساده . یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری[/center]
[center] [/center]
[center] [/center]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
حکایت مدیریتی
یک روز آفتابی در جنگلی سرسبز شیری بیرون غارش دراز کشیده بود و حمام آفتاب میگرفت. روباهی که در حال گذر از آنجا بود با دیدن شیر توقف کرد.
- آقا شیره میشه بگی ساعت چنده؟… ساعت من خرابه…
- خرابه؟ خوب بده برات سریع تعمیرش میکنم.
- جدی؟… اما ساعت من خیلی ظریفه و مکانیسم پیچیده ای داره. فکر کنم پنجه های بزرگ تو پاک خرابش کنه.
- اوه نه دوست من… بدش به من تا ببینی چه جوری برات راست و ریسش میکنم
- مسخره است. هر احمقی میدونه که شیرای تنبل با پنجه های بزرگ و تیز نمیتونن ساعتهای پیچیده و ظریف رو تعمیر کنن.
- میدونی بابت همینه که احمقها، احمقن… ساعتتو بده حرف اضافه هم نزن.
بعد ساعت روباه رو گرفت وارد غارش شد و پنج دقیقه بعد با ساعت که حالا دقیق و مرتب کار می کرد برگشت. روباه بهت زده و متعجب ساعت رو گرفت و راهش را کشید و رفت. چند دقیقه بعد سروکله گرگ پیدا شد.
- هی آقا شیره میتونم امشب بیام غارت باهم تلویزیون تماشا کنیم… تلویزیون من خراب شده… لامپ تصویرش سوخته انگار…
- قدمت روی چشم… البته اگه بخوای من میتونم تلویزیونت رو درست کنم.
- ببین درسته که من حیوونم اما توقع نداری که همچین حرف چرندی رو قبول کنم. امکان نداره یه شیر تنبل با پنجه های بزرگ بتونه یه تلویزیون مدرن رو تعمیر کنه.
- امتحانش مجانیه… به هرحال خودت خوب میدونی تو این جنگل درندشت لامپ تصویر گیرت نمیاد.
گرگ قانع شد و تلویزیونش را برای شیر آورد. شیر تلویزیون را داخل غار برد و نیم ساعت بعد با تلویزیون سالم برگشت.
صحنه غافلگیرکننده:
درون غار شیر نیم دو جین خرگوش با هوش و نابغه که مجهز به مدرن ترین اسباب و ابزار هستند مشغول کارند و خود شیر با لذت دراز کشیده و از مدیریتش لذت می برد.
نتیجه گیری اخلاقی:
اگه می خوای بدونی چرا یک مدیر موفقه، ببین که چه کسایی زیر دستش کار میکنن.
- آقا شیره میشه بگی ساعت چنده؟… ساعت من خرابه…
- خرابه؟ خوب بده برات سریع تعمیرش میکنم.
- جدی؟… اما ساعت من خیلی ظریفه و مکانیسم پیچیده ای داره. فکر کنم پنجه های بزرگ تو پاک خرابش کنه.
- اوه نه دوست من… بدش به من تا ببینی چه جوری برات راست و ریسش میکنم
- مسخره است. هر احمقی میدونه که شیرای تنبل با پنجه های بزرگ و تیز نمیتونن ساعتهای پیچیده و ظریف رو تعمیر کنن.
- میدونی بابت همینه که احمقها، احمقن… ساعتتو بده حرف اضافه هم نزن.
بعد ساعت روباه رو گرفت وارد غارش شد و پنج دقیقه بعد با ساعت که حالا دقیق و مرتب کار می کرد برگشت. روباه بهت زده و متعجب ساعت رو گرفت و راهش را کشید و رفت. چند دقیقه بعد سروکله گرگ پیدا شد.
- هی آقا شیره میتونم امشب بیام غارت باهم تلویزیون تماشا کنیم… تلویزیون من خراب شده… لامپ تصویرش سوخته انگار…
- قدمت روی چشم… البته اگه بخوای من میتونم تلویزیونت رو درست کنم.
- ببین درسته که من حیوونم اما توقع نداری که همچین حرف چرندی رو قبول کنم. امکان نداره یه شیر تنبل با پنجه های بزرگ بتونه یه تلویزیون مدرن رو تعمیر کنه.
- امتحانش مجانیه… به هرحال خودت خوب میدونی تو این جنگل درندشت لامپ تصویر گیرت نمیاد.
گرگ قانع شد و تلویزیونش را برای شیر آورد. شیر تلویزیون را داخل غار برد و نیم ساعت بعد با تلویزیون سالم برگشت.
صحنه غافلگیرکننده:
درون غار شیر نیم دو جین خرگوش با هوش و نابغه که مجهز به مدرن ترین اسباب و ابزار هستند مشغول کارند و خود شیر با لذت دراز کشیده و از مدیریتش لذت می برد.
نتیجه گیری اخلاقی:
اگه می خوای بدونی چرا یک مدیر موفقه، ببین که چه کسایی زیر دستش کار میکنن.
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
لباس های کثیف!
متن حکایت
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت[font=tahoma]. [/font]
هر بار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده[font=tahoma]!» [/font]
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم[font=tahoma]!» [/font]
شرح حکایت
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟[font=Times New Roman] [/font]
[font=Times New Roman]
ارسالمتنپستبهدوستان چاپمتنپست
[FONT=Times New Roman] [/font]
[/FONT][font=Arial]
[/font]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
آزمون استخدام (حکایت)
متن حکایت
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.
____________________________
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید.
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
____________________________
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسرم منتظر اتوبوس میمانیم.
شرح حکایت
همه میپذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمیکند. چرا؟
زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشتهها و مزیتهای خود را (ماشین) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهیها، محدودیت ها و مزیتهای خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات میتوانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.
تحلیل فوق را میتوانیم در یک چارچوب علمیتر نیز شرح دهیم: در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار میگیرد. در تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیتهای محیطی خود، استفاده میکند و قادر نمیگردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند. تفکر جانبی سعی میکند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند.
در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیتهای خود را ببخشیم میتوانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخدهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند. بنابراین چه چیزی باعث میشود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند. دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمیکنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمیگذارند. اکثریت شرکتکنندگان خود را در این چارچوب میبینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که میتوانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر نکردهاند
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.
____________________________
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید.
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
؟!
____________________________
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسرم منتظر اتوبوس میمانیم.
شرح حکایت
همه میپذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمیکند. چرا؟
زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشتهها و مزیتهای خود را (ماشین) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهیها، محدودیت ها و مزیتهای خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات میتوانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.
تحلیل فوق را میتوانیم در یک چارچوب علمیتر نیز شرح دهیم: در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار میگیرد. در تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیتهای محیطی خود، استفاده میکند و قادر نمیگردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند. تفکر جانبی سعی میکند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند.
در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیتهای خود را ببخشیم میتوانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخدهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند. بنابراین چه چیزی باعث میشود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند. دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمیکنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمیگذارند. اکثریت شرکتکنندگان خود را در این چارچوب میبینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که میتوانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر نکردهاند
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که درشهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود وگريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه میکنی؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است! مرد لبخندی زد و گفت: با من بيا من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تاآن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفتهبود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگر نمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقتنياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگیکرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،
شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود وگريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه میکنی؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است! مرد لبخندی زد و گفت: با من بيا من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تاآن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفتهبود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگر نمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقتنياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگیکرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،
شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان پزشک پرسيدم شما چطور ميفهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب ميکنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار ميگذاريم و از او ميخواهيم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ تر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر ميدارد... شما ميخواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه گیری :
1. راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست.
2. در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري، هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي.
3. همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب ميکنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار ميگذاريم و از او ميخواهيم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ تر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر ميدارد... شما ميخواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه گیری :
1. راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست.
2. در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري، هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي.
3. همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
سرزمین های جدا شده از ایرا ن در طول 196 سال گذشته
[JUSTIFY]با توجه به تهدید های مرزی موجود علیه تمامیت ارضی ایران بد نیست به این نکته اشاره کنیم که سرزمین کنونی ایران، تنها سی درصد از ناحیهای وسیع است که در تاریخ با نامهای «ایرانزمین»،«ایرانبزرگ » یا «ایرانشهر» و در جغرافیا با نام «فلات ایران» شناخته می شود. ترفند ها و دسیسه های بیگانگان و سستی پادشاهان بی کفایت گذشته بخش های زیادی ازاین سرزمین کهن را در طول فاصله کوتاه 196 ساله از ایران بزرگ جدا نمود که مروری بر چگونگی هر یک از این جدایی ها به رغم تلخی بسیار برای میهن گرایان ایرانی جهت الزام جدیت و حساسیت ما دست کم برای حفظ سرزمین های باقیمانده موجود بسیار آموزنده خواهد بود..
گستره سرزمینهای جدا شده از ایران در قراردادهای ترکمانچای،گلستان،آخال،پار یس و... به قرار زیر است:
سرزمین های جدا شده قفقاز بر اساس قرارداد های گلستان و ترکمانچای با روسیه(1813 و 1828 م.)
آران و شروان: ۸۶۶۰۰ کیلومتر مربع؛
ارمنستان: ۲۹۸۰۰ ک .م؛
گرجستان: ۶۹۷۰۰ ک.م؛
داغستان: ۵۰۳۰۰ ک.م؛
اوستیای شمالی: ۸۰۰۰ ک.م؛
چچن: ۱۵۷۰۰ ک .م؛
اینگوش: ۳۶۰۰ ;ک.م
جمع کل: ۲63700 کیلومتر مربع
سرزمینهای جداشده ایران شرقی براساس پیمان پاریس و پیمان منطقه ای مستشاران انگلیسی
هرات وافغانستان: ۶۲۵۲۲۵ ک.م؛
بخشهایی از بلوچستان و مکران: 3۵۰۰۰۰ ک.م؛
جمع کل: ۹۷۵۲۲۵ کیلومتر مربع
سرزمینهای جداشده ورارود(ماوراءالنهر) بر اساس پیمان آخال با روسیه(1881 م.)
ترکمنستان: ۴۸۸۱۰۰ ک.م؛
ازبکستان: ۴۴۷۱۰۰ ک.م؛
تاجیکستان: ۱۴۱۳۰۰ ک.م؛
بخشهای ضمیمه شده به قزاقستان: ۱۰۰۰۰۰ک.م؛
بخشهای ضمیمه شده به قرقیزستان: ۵۰۰۰۰ ک.م؛
جمع کل: 1226500 کیلومترمربع
سرزمین های جداشده جنوب خلیج فارس بر اساس پیمان منطقه ای مستشاران انگلیس
امارات:83600ک.م:
بحرین:694 ک.م:
قطر:11493ک.م:
عمان:309500ک.م:
جمع کل: 405287کیلومتر مربع
مساحت سرزمینهای جدا شده از ایران درونی به همراه دو سوم کردستانات (که در دوره صفویه به اشغال عثمانی در آمد و بعد ها در بین سه کشور ترکیه،عراق و سوریه تقسیم شد) به مساحت تقریبی 200000ک.م. و نیز عراق به مساحت 438317ک.م. در جمع حدود 3.5 میلیون کیلومتر مربع بالغ می شود که این مقدار تجزیه یک کشور در کل تاریخ ایران و دنیا بی سابقه است
[/JUSTIFY]
گستره سرزمینهای جدا شده از ایران در قراردادهای ترکمانچای،گلستان،آخال،پار یس و... به قرار زیر است:
سرزمین های جدا شده قفقاز بر اساس قرارداد های گلستان و ترکمانچای با روسیه(1813 و 1828 م.)
آران و شروان: ۸۶۶۰۰ کیلومتر مربع؛
ارمنستان: ۲۹۸۰۰ ک .م؛
گرجستان: ۶۹۷۰۰ ک.م؛
داغستان: ۵۰۳۰۰ ک.م؛
اوستیای شمالی: ۸۰۰۰ ک.م؛
چچن: ۱۵۷۰۰ ک .م؛
اینگوش: ۳۶۰۰ ;ک.م
جمع کل: ۲63700 کیلومتر مربع
سرزمینهای جداشده ایران شرقی براساس پیمان پاریس و پیمان منطقه ای مستشاران انگلیسی
هرات وافغانستان: ۶۲۵۲۲۵ ک.م؛
بخشهایی از بلوچستان و مکران: 3۵۰۰۰۰ ک.م؛
جمع کل: ۹۷۵۲۲۵ کیلومتر مربع
سرزمینهای جداشده ورارود(ماوراءالنهر) بر اساس پیمان آخال با روسیه(1881 م.)
ترکمنستان: ۴۸۸۱۰۰ ک.م؛
ازبکستان: ۴۴۷۱۰۰ ک.م؛
تاجیکستان: ۱۴۱۳۰۰ ک.م؛
بخشهای ضمیمه شده به قزاقستان: ۱۰۰۰۰۰ک.م؛
بخشهای ضمیمه شده به قرقیزستان: ۵۰۰۰۰ ک.م؛
جمع کل: 1226500 کیلومترمربع
سرزمین های جداشده جنوب خلیج فارس بر اساس پیمان منطقه ای مستشاران انگلیس
امارات:83600ک.م:
بحرین:694 ک.م:
قطر:11493ک.م:
عمان:309500ک.م:
جمع کل: 405287کیلومتر مربع
مساحت سرزمینهای جدا شده از ایران درونی به همراه دو سوم کردستانات (که در دوره صفویه به اشغال عثمانی در آمد و بعد ها در بین سه کشور ترکیه،عراق و سوریه تقسیم شد) به مساحت تقریبی 200000ک.م. و نیز عراق به مساحت 438317ک.م. در جمع حدود 3.5 میلیون کیلومتر مربع بالغ می شود که این مقدار تجزیه یک کشور در کل تاریخ ایران و دنیا بی سابقه است
[/JUSTIFY]
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 0 مهمان