مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
مدیر انجمن: naderloo
خوشبختی
[RIGHT][font=Tahoma]در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد : [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟ [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به [/font][font=Tahoma]نامزدش [/font][font=Tahoma]فكر مي كنه... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]مي دونم پسر يه پولداره... با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته! [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!! [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!! [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma] [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. .. [/font]
[RIGHT] [/RIGHT][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma] [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma] [/font][font=Tahoma]يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. .. [/font]
[RIGHT] [/RIGHT][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...[/font][font=Tahoma] [/font][/RIGHT]
[RIGHT] [/RIGHT]
[font=Tahoma] [/font]
[RIGHT] [/RIGHT]
[hr]
[RIGHT][font=Tahoma] [/font][font=Tahoma]خوشبختی مانند توپی است که وقتی می غلطتد به دنبال آن می دویم و وقتی متوقف میگردد به آن لگد می زنیم...[/font][font=Tahoma] [/font]
[/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد : [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟ [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به [/font][font=Tahoma]نامزدش [/font][font=Tahoma]فكر مي كنه... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]مي دونم پسر يه پولداره... با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته! [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!! [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!! [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma] [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. .. [/font]
[RIGHT] [/RIGHT][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد... [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma] [/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma] [/font][font=Tahoma]يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. .. [/font]
[RIGHT] [/RIGHT][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma]از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...[/font][font=Tahoma] [/font][/RIGHT]
[RIGHT] [/RIGHT]
[font=Tahoma] [/font]
[RIGHT] [/RIGHT]
[hr]
[RIGHT][font=Tahoma] [/font][font=Tahoma]خوشبختی مانند توپی است که وقتی می غلطتد به دنبال آن می دویم و وقتی متوقف میگردد به آن لگد می زنیم...[/font][font=Tahoma] [/font]
[/RIGHT]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
بهشت بهلول
[JUSTIFY]هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
- بهلول، چه می سازی؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهلول با لحنی جدی گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- بهشت می سازم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- آن را می فروشی؟![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهلول گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- می فروشم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
- قیمت آن چند دینار است؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- صد دینار.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]زبیده خاتون گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- من آن را می خرم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY] [/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
- به تو نمی فروشم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]هارون گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهلول گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]هارون ناراحت شد و پرسید:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- چرا؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهلول گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید،
اما تو می دانی و می خواهی بخری،
من به تو نمی فروشم![/JUSTIFY]
[JUSTIFY] [/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
- بهلول، چه می سازی؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهلول با لحنی جدی گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- بهشت می سازم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- آن را می فروشی؟![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهلول گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- می فروشم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
- قیمت آن چند دینار است؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- صد دینار.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]زبیده خاتون گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- من آن را می خرم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY] [/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
- به تو نمی فروشم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]هارون گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهلول گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]هارون ناراحت شد و پرسید:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- چرا؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]بهلول گفت:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید،
اما تو می دانی و می خواهی بخری،
من به تو نمی فروشم![/JUSTIFY]
[JUSTIFY] [/JUSTIFY]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
من به آغاز زمین نزدیکم...
[font=arial, helvetica, sans-serif]من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد.
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را میشناسم،
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد،
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی جذبه دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،[/font][font=arial, helvetica, sans-serif]
آسمان مال من است[/font][font=arial, helvetica, sans-serif].
[/font][font=arial, helvetica, sans-serif]پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
[/font]
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد.
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را میشناسم،
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد،
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی جذبه دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،[/font][font=arial, helvetica, sans-serif]
آسمان مال من است[/font][font=arial, helvetica, sans-serif].
[/font][font=arial, helvetica, sans-serif]پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
[/font]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
رسیدن به زندگی برای حفظ...!
زندگی مثل دندون می مونه , می تونه زیبا و سفید باشه و ظاهری زیبا داشته باشه
همه دوست دارن چنین زندگی ای رو تجربه كنن , اما زمانی زندگی پاك و سالم می مونه كه همیشه
توجهمون به سمت حفظش
معطوف باشه! تلاش برای حفظ برترین ها ... رسیدن به ظاهر و باطن ...
گاهی ممكنه از روی خستگی ,بی حوصلگی یا طبق عادتی كه در خودمون بوجود آوردیم از تك تك بعدای
زندگیمون بی توجه
بگذریم و اصلا به اونا اهمیت ندیم !
در اینصورت نتیجه های مطلوبی نداره!!!
پوششی از جرم رنگ سفید زندگیمونو تغییر می ده و بدون هیچگونه اجازه ای از ما پایه های زندگیمونو شل می كنه
بعد از یه مدت زمانی اولین درد شروع می شه و نقطه های سیاه و كوچیكی تو سطح بیرونی
زندگیمون خودشو نشون می ده كه اگه خیلی زود به اون نقطه ها نرسیم به محض دیدن یه جای
راحت جا خوش می كنن و به تدریج عمیق و عمیق تر می شن و چند روزی مهمون غیر منتظره
ریشه ها ... در نهایت نابودی میزبان !
اینجاست كه آدما كم كم بدینوسیله زندگیشونو از دست میدن ودر مسیر راه به دلیل كمبود عوامل سرنوشت ساز و مهم جای تك
تك بهترین چیزاشونو حس می كنن و به خواسته هاشون دیرتر از حد معمول و معقول میرسن!
این مشكلات باعث بروز حس نا امیدی در بعضی افراد میشه ... از سر نا امیدی هم میزنن به جاده بی خیالی !
دیگه هیچی براشون مهم نیست وممكنه پاشونو فراتر از حد مجاز تو هر مسئله ای بیذارن و ...!
شاید با انجام تموم این كارا زندگیت مثل اولش نشه ولی به هرصورت می تونی با عبرت گرفتن از گذشته یه زندگی خوب
و دلخواهی رو بسازی
تلاش كن... تلاش ... تا حسرت نخوری .
همه دوست دارن چنین زندگی ای رو تجربه كنن , اما زمانی زندگی پاك و سالم می مونه كه همیشه
توجهمون به سمت حفظش
معطوف باشه! تلاش برای حفظ برترین ها ... رسیدن به ظاهر و باطن ...
گاهی ممكنه از روی خستگی ,بی حوصلگی یا طبق عادتی كه در خودمون بوجود آوردیم از تك تك بعدای
زندگیمون بی توجه
بگذریم و اصلا به اونا اهمیت ندیم !
در اینصورت نتیجه های مطلوبی نداره!!!
پوششی از جرم رنگ سفید زندگیمونو تغییر می ده و بدون هیچگونه اجازه ای از ما پایه های زندگیمونو شل می كنه
بعد از یه مدت زمانی اولین درد شروع می شه و نقطه های سیاه و كوچیكی تو سطح بیرونی
زندگیمون خودشو نشون می ده كه اگه خیلی زود به اون نقطه ها نرسیم به محض دیدن یه جای
راحت جا خوش می كنن و به تدریج عمیق و عمیق تر می شن و چند روزی مهمون غیر منتظره
ریشه ها ... در نهایت نابودی میزبان !
اینجاست كه آدما كم كم بدینوسیله زندگیشونو از دست میدن ودر مسیر راه به دلیل كمبود عوامل سرنوشت ساز و مهم جای تك
تك بهترین چیزاشونو حس می كنن و به خواسته هاشون دیرتر از حد معمول و معقول میرسن!
این مشكلات باعث بروز حس نا امیدی در بعضی افراد میشه ... از سر نا امیدی هم میزنن به جاده بی خیالی !
دیگه هیچی براشون مهم نیست وممكنه پاشونو فراتر از حد مجاز تو هر مسئله ای بیذارن و ...!
شاید با انجام تموم این كارا زندگیت مثل اولش نشه ولی به هرصورت می تونی با عبرت گرفتن از گذشته یه زندگی خوب
و دلخواهی رو بسازی
تلاش كن... تلاش ... تا حسرت نخوری .
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
نسل دیروز , نسل امروز
نسل امروز نسبت به ديروز رنگ تغيير به خودش گرفته !!!
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با گذشت زمان ممكنه پذيرش بعضي از مسائل براي ما سخت يا آسون بشه , و اين موضوع براي اصول و ارزشها هم صدق مي كنه .[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فرد موفق كسي هست كه در هر شرايط و زماني با سنجش ارزشهاي درست و غلط بهترين گزينه رو انتخاب كنه .[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يعني با توجه به روزگاري كه در اون داره زندگي مي كنه سعي كنه تفاوت نسل ها رو در نظر بگيره ...[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه سن و سالي ازش گذشته خودش و جاي ادماي اين دوره بذاره و ببينه اگه تو اين دوره بزرگ شده بود الان چه عقيده , شخصيت و پوششي داشت ؟! آيا بر اونا خرده مي گرفت؟؟؟[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعضي از ما ادما به شرايطي كه در دوران زندگيمون حاكمه خو گرفتيم و عادت كرديم .[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شايد تقصير ما نيست كه چنين رفتاري داريم , نسل ما و زماني كه در اون متولد شديم اينگونه بوده ! [/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به فرض اگه بخوايم به يكي از موارد اشاره كنيم موسيقي مثال مناسبيه.[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آدماي نسل گذشته اهنگاي زمان خودشون و مي پسندن و اصلا به موسيقي امروزي(منظورم سبكاي جديدو رايجيه كه مد شده) تمايل نشون نمي دن [/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولي بيشتر جووناي امروزي اهنگاي دوره خودشون و دوست دارن , هر چند معني و مفهوم درستي نداشته باشه , ولي به هر حال مي پسندن ! ( با اينكه خيلي روشنه بعضي آهنگا اصلا ارزش گوش كردن ندارن ).[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ببينيد زمونه اينجوري بوده !!![/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه ما هم تو زمان گذشته متولد شده بوديم و رشد كرده بوديم الان عقيده اونا رو داشتيم همين طور مردم نسل گذشته ![/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فقط بايد خوب و بد و شناسوند.[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به عقيده من بايد از هر لحظه زندگيمون لذت ببريم به شرط اينكه رفتار و عملكردمون از حد معقولي كه مورد پذيرش مردمه و شايسته يك انسانه خارج نشه .[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با گذشت زمان ممكنه پذيرش بعضي از مسائل براي ما سخت يا آسون بشه , و اين موضوع براي اصول و ارزشها هم صدق مي كنه .[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فرد موفق كسي هست كه در هر شرايط و زماني با سنجش ارزشهاي درست و غلط بهترين گزينه رو انتخاب كنه .[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يعني با توجه به روزگاري كه در اون داره زندگي مي كنه سعي كنه تفاوت نسل ها رو در نظر بگيره ...[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه سن و سالي ازش گذشته خودش و جاي ادماي اين دوره بذاره و ببينه اگه تو اين دوره بزرگ شده بود الان چه عقيده , شخصيت و پوششي داشت ؟! آيا بر اونا خرده مي گرفت؟؟؟[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعضي از ما ادما به شرايطي كه در دوران زندگيمون حاكمه خو گرفتيم و عادت كرديم .[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شايد تقصير ما نيست كه چنين رفتاري داريم , نسل ما و زماني كه در اون متولد شديم اينگونه بوده ! [/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به فرض اگه بخوايم به يكي از موارد اشاره كنيم موسيقي مثال مناسبيه.[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آدماي نسل گذشته اهنگاي زمان خودشون و مي پسندن و اصلا به موسيقي امروزي(منظورم سبكاي جديدو رايجيه كه مد شده) تمايل نشون نمي دن [/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولي بيشتر جووناي امروزي اهنگاي دوره خودشون و دوست دارن , هر چند معني و مفهوم درستي نداشته باشه , ولي به هر حال مي پسندن ! ( با اينكه خيلي روشنه بعضي آهنگا اصلا ارزش گوش كردن ندارن ).[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ببينيد زمونه اينجوري بوده !!![/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه ما هم تو زمان گذشته متولد شده بوديم و رشد كرده بوديم الان عقيده اونا رو داشتيم همين طور مردم نسل گذشته ![/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فقط بايد خوب و بد و شناسوند.[/font]
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به عقيده من بايد از هر لحظه زندگيمون لذت ببريم به شرط اينكه رفتار و عملكردمون از حد معقولي كه مورد پذيرش مردمه و شايسته يك انسانه خارج نشه .[/font]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
فرق ازدواج با عشق
فرق ازدواج با عشق
یک روز پدر بزرگم برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا
گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت،
همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.
در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به
دستبيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در
تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه...
و این تفاوت عشق است با ازدواج
ارسالی توسط کاربر محترم: Marjan Mehrabpour
یک روز پدر بزرگم برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا
گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت،
همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.
در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به
دستبيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در
تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه...
و این تفاوت عشق است با ازدواج
ارسالی توسط کاربر محترم: Marjan Mehrabpour
دانه صبر
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .
عرفان نظر آهاری
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .
عرفان نظر آهاری
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد...[/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma][COLOR=#000000 xml]شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند[/COLOR]. [/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. [/font][/COLOR][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت : بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن !!![/font][/COLOR][font=Tahoma]
[/font][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]شاهزاده با تعجب گفت: من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم !!![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد ![/font][/COLOR][font=Tahoma]
[/font][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. [/font][/COLOR][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma][COLOR=#000000 xml]او سومین عروسک را امتحان نمود[/COLOR].
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
[/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]استاد بلافاصله گفت : جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته !!![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma][COLOR=#000000 xml]شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت : پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود[/COLOR]. [COLOR=#000000 xml]..[/COLOR]
[/font][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]عارف پاسخ داد : نه ![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ...[/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma][COLOR=#000000 xml]شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : استاد اینکه نشد[/COLOR][COLOR=#000000 xml][/COLOR][COLOR=#000000 xml]؟!![/COLOR][COLOR=#000000 xml][/COLOR]
[/font][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]عارف پیر پاسخ داد: حال مجددا امتحان کن ، برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد ![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند !!![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند...[/font][/COLOR][font=Tahoma] [/font][/RIGHT]
[font=Tahoma] [/font][RIGHT][font=Tahoma][/font] [/RIGHT]
[hr]
[RIGHT][font=tahoma xml]نه طوطی باش که گفته دیگران را تکرار کنی و نه بلبل باش که گفته خود را هدر دهی ...[/font][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma][COLOR=#000000 xml]شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند[/COLOR]. [/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. [/font][/COLOR][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت : بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن !!![/font][/COLOR][font=Tahoma]
[/font][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]شاهزاده با تعجب گفت: من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم !!![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد ![/font][/COLOR][font=Tahoma]
[/font][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. [/font][/COLOR][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma][COLOR=#000000 xml]او سومین عروسک را امتحان نمود[/COLOR].
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
[/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]استاد بلافاصله گفت : جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته !!![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma][COLOR=#000000 xml]شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت : پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود[/COLOR]. [COLOR=#000000 xml]..[/COLOR]
[/font][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]عارف پاسخ داد : نه ![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ...[/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][font=Tahoma][COLOR=#000000 xml]شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : استاد اینکه نشد[/COLOR][COLOR=#000000 xml][/COLOR][COLOR=#000000 xml]؟!![/COLOR][COLOR=#000000 xml][/COLOR]
[/font][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]عارف پیر پاسخ داد: حال مجددا امتحان کن ، برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد ![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند !!![/font][/COLOR][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
[RIGHT][COLOR=#000000 xml][font=Tahoma]استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند...[/font][/COLOR][font=Tahoma] [/font][/RIGHT]
[font=Tahoma] [/font][RIGHT][font=Tahoma][/font] [/RIGHT]
[hr]
[RIGHT][font=tahoma xml]نه طوطی باش که گفته دیگران را تکرار کنی و نه بلبل باش که گفته خود را هدر دهی ...[/font][font=Tahoma][/font][/RIGHT]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
ما چقدر فقیر هستیم!
[JUSTIFY]روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پسر پاسخ داد: عالی بود پدر![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پسر پاسخ داد: بله پدر![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پسر پاسخ داد: عالی بود پدر![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پسر پاسخ داد: بله پدر![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست![/JUSTIFY]
[JUSTIFY]با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم![/JUSTIFY]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
ثروتمندترین مردان جهان دیجیتال +عکس
[JUSTIFY]این روزها ما در واقع دو آمریکا داریم یا شاید حتی آمریکا را به دو صورت میبینیم؛ یکی آمریکایی با مردم بیکار و در جستوجوی کار که در آن نرخ بیکاری هر روز افزایش پیدا میکند و در مقابل نفوذ فقر و تنگدستی هم بیشتر و بیشتر میشود. از طرف دیگر این روزها شاهد آمریکایی دیگر هستیم با شرکتهای تکنولوژی بزرگ و با فروش چشمگیر، سرمایههای رو به رشد و البته فرصتهایی که انگار پایانی ندارند. با این اوصاف چندان هم بعید به نظر نمیرسد که بزرگان عرصه تکنولوژی آمریکا جایگاهی ویژه در فهرست ثروتمندترین افراد دنيا برای خودشان دست و پا کرده باشند. شاید باور نکنید اما داراییهای 10 ثروتمند عرصه تکنولوژی آمریکا تا پایان سال 2010 افزایشی برابر 6/13 میلیارد دلار نسبت به سال میلادی گذشته خواهد داشت. بسیاری از این ثروتمندان حالا دیگر آنقدر مشهور شدهاند که در میان اغلب مردم دنیا شناخته میشوند.
شاید بیل گیتس نمونه خوبی باشد که این روزها دیگر به عنوان ثروتمندترین مرد جهان شناخته میشود. داراییهای خالص گیتس تا پایان سال 2010 به 54 میلیارد دلار میرسد که این رقم در مقایسه با سال 2009 تا 4 میلیارد دلار رشد پیدا کرده است. شرکت Microsoft که غول نرمافزاری دنیا است، چنان فروش خوبی دارد که از تصور اغلب ما خارج است. سیستم عامل Windows 7 این شرکت که در سال گذشته معرفی شد، فروش هفت نسخهای در هر ثانیه را تجربه کرد تا به این ترتیب قیمت سهام این شرکت را تا حد قابل توجهی افزایش دهد. این اتفاقی است که مشابه آن برای اغلب شرکتهای بزرگ این عرصه میافتد تا مدیران این شرکتها را به ثروتهای میلیارد دلاری برساند. به این ترتیب مجله معتبر فوربس به تازگی فهرستی از ثروتمندترین افراد عرصه تکنولوژی را اعلام و منتشر کرده است که در آن اغلب نامها آشنا به نظر میرسند. این ثروتمندان به ترتیب عبارتند از:
[B]بیل گیتس موسس شرکت[/B]
داراییهای خالص بیل گیتس برابر 54 میلیارد دلار است که نسبت به سال 2009 رشد 4 میلیارد دلاری داشته است. قیمت سهام او در شرکت Microsoft در حال حاضر برابر 16 میلیارد دلار است؛ در حالی که نرخ سهام این شرکت در سال گذشته تقریبا ثابت و بدون تغییر بوده است و تنها با ورود سیستم عامل Windows 7 کمی رشد کرد. با این همه، اما گیتس این روزها تمام وقت خودش را صرف فعالیتهای بشردوستانه در بنیاد بیل و ملیندا میکند و دیگر وقت چندانی را در شرکتی که او را به چنین ثروت هنگفتی رسانده است، نمیگذارند.
[B]لری الیسون مدیر عامل و یکی از موسسان شرکت[/B]
یکی از روسای شرکت بزرگ Oracle که داراییهای خالص آن به 27 میلیارد دلار میرسد. این شرکت نرمافزاری هم یکی از پردرآمدترین شرکتهای تکنولوژی است که قیمت سهام آن با رشد 23 درصدی از سال گذشته به 49/27 دلار برای هر سهم در امسال رسیده است. از طرف دیگر فصل تابستان برای این شرکت علاوه بر درآمد چشمگیری که به همراه داشت، با اخبار مربوط به در اختیار گرفتن «مارک هوارد» مدیر عامل اسبق شرکت HP به عنوان یکی از روسای Oracle حسابی در دنیای تکنولوژی جنجال آفرین شد. همین موضوع قیمت سهام این شرکت را افزایش داد. با این اوصاف حالا کارشناسان و تحلیلگران بازار پیشبینی فصل جدیدی از فعالیتهای این شرکت را کردهاند؛ فصلی که با مدیریت مارک هوارد میتواند سود و درآمد شرکت و از طرف دیگر داراییهای الیسون را هم افزایش دهد.
[B]سرگیبرین یکی از موسسان[/B]
میزان داراییهای خالص او برابر 15 میلیارد دلار است، در حالی که این میزان نسبت به سال 2009 کاهش 300 میلیون دلاری داشته است. به عقیده بعضی از کارشناسان، این اتفاق به دنبال از دست رفتن بخشی از سهم بازار Google در بازار جستوجوی اینترنتی و حضور موتور جستوجوی Bing شرکت Microsoft روی داده است. این در حالی است که این روزها بازار سیستم عامل آندروييد این شرکت به خاطر تمایل شرکتهای تولید کننده موبایلهای هوشمند به استفاده از این سیستم عامل حسابی رونق گرفته است.
[B]لری پیج یکی از موسسان[/B]
او هم مانند همکارش ثروتی با میزان خالص 15 میلیارد دلار دارد. او هم درست مانند سرگی برین شاهد کاهش 300 میلیون دلاری داراییهایش بوده است. درآمد او از منبع شرکت Google تنها یک دلار در هر سال است، اما او سهامدار شرکتهای دیگری مانند Tesla Motors هم هست.
[B]مایکل دل مدیر عامل و رئیس شرکت[/B]
حجم ثروت خالص او برابر 14 میلیارد دلار است. با وجود آنکه شرکت Dell هنوز درگیر تاثیرات بحران مالی سال گذشته است، اما همچنان بیشترین حجم سرمایه این شرکت از سرمایهگذاریهای MSD Capital تامین میشود. با این حال، اما 80 درصد از سهام این شرکت متعلق به مایکل دل است. ثروت خالص او نسبت به سال 2009 تا 500 میلیون دلار کاهش پیدا کرده است و بسیاری از کارشناسان معتقدند این اتفاق به دنبال کاهش 29 درصدی سهام این شرکت در سال گذشته میلادی افتاده است.
[B]استیو بالمر مدیر عامل شرکت[/B]
حجم داراییهای خالص او برابر 1/13 میلیارد دلار است. او این روزها به عنوان یک مدیر عامل پر انرژی و فعال در عرصه تکنولوژی شناخته میشود و بسیاری از کارشناسان موفقیت سیستم عامل جدید این شرکت را به خاطر حضور بالمر در Microsoft میدانند. با این همه اما حجم ثروت خالص بالمر نسبت به سال 2009 تا 200 میلیون دلار کاهش پیدا کرده است.
پل آلن یکی از موسسان شرکت
در حال حاضر حجم داراییهای خالص او برابر 7/12 میلیارد دلار است. پل آلن در سال 1983 از شرکت Microsoft بازنشسته شد. با این حال اما شرکت سهامی او با نام Vulcan در زمینه تکنولوژی مانند سفرهای فضایی و هوش مصنوعی سرمايهگذاری میکند. اخیرا هم شرکت Interval Research او بسیاری از شرکتهای بزرگ دره تکنولوژی را به خاطر تخلف از قوانین حق انحصاری تولید متهم کرد. ثروت خالص آلن نسبت به سال 2009 رشدی برابر 2/1 میلیارد دلار داشته است.
[B] جف بزوس مدیر عامل شرکت[/B]
داراییهای خالص او برابر 6/12 میلیارد دلار است. قیمت سهام شرکت او در سال 2010 افزایش 30 درصدی داشته است که این اتفاق باعث افزایش داراییهای خاص بزوس تا 8/3 میلیارد دلار بیشتر شده است. او همچنان 90 درصد از ثروتش را از سهام شرکت Amazon بهدست میآورد. او از ابتدای سال 2010 موفق شده است تا 400 میلیون دلار از سهام شرکتش را به فروش برساند.
[B] مارک زوکربرگ موسس شبکه اجتماعی[/B]
او تمام داراییهایش را از منبع شبکه اجتماعی پرطرفدارش بهدست آورده است تا جایی که حالا حجم ثروت او به 9/6 میلیارد دلار میرسد. کارشناسان اعلام کردهاند که ارزش شبکه اجتماعی او نسبت به سال گذشته میلادی تا سه برابر بیشتر شده است. این شرکت هنوز کاملا خصوصی است، با درآمدی که انتظار میرود تا پایان سال 2010 به 2 میلیارد دلار برای یک سال برسد. سرمايهگذاریهای خصوصی انجام شده در این شرکت برابر 23 میلیارد دلار است.
[B]استیو جابز مدیر عامل شرکت[/B]
مدیر عامل سیب پر طرفدار دنیای تکنولوژی، ثروتی برابر 1/6 میلیارد دلار دارد که انتظار میرود این ثروت در سالهای آینده رشد زیادی داشته باشد. دلیل این پیش بینی هم به معرفی و عرضه محصولات جنجالی و پر طرفدار این شرکت مانند iPad و iPhone مربوط میشود که بیشترین میزان درآمد و سود این شرکت را به خودشان اختصاص دادهاند. در حال حاضر شرکت Apple ارزشمندترین شرکت در تمام آمریکا به حساب میآید و همین موضوع برای تضمین افزایش ثروت مدیر عاملش کافی به نظر میرسد. با تمام اینها، اما بسیاری از کارشناسان معتقدند که بیشترین حجم ثروت جابز از سهام آن در شرکت Disney بهدست آمده است. ارزش سهام او در این شرکت در حال حاضر برابر 4/4 میلیارد دلار است و ثروت خالص او نسبت به سال 2009 رشد یک میلیارد دلاری داشته است.[/JUSTIFY]
شاید بیل گیتس نمونه خوبی باشد که این روزها دیگر به عنوان ثروتمندترین مرد جهان شناخته میشود. داراییهای خالص گیتس تا پایان سال 2010 به 54 میلیارد دلار میرسد که این رقم در مقایسه با سال 2009 تا 4 میلیارد دلار رشد پیدا کرده است. شرکت Microsoft که غول نرمافزاری دنیا است، چنان فروش خوبی دارد که از تصور اغلب ما خارج است. سیستم عامل Windows 7 این شرکت که در سال گذشته معرفی شد، فروش هفت نسخهای در هر ثانیه را تجربه کرد تا به این ترتیب قیمت سهام این شرکت را تا حد قابل توجهی افزایش دهد. این اتفاقی است که مشابه آن برای اغلب شرکتهای بزرگ این عرصه میافتد تا مدیران این شرکتها را به ثروتهای میلیارد دلاری برساند. به این ترتیب مجله معتبر فوربس به تازگی فهرستی از ثروتمندترین افراد عرصه تکنولوژی را اعلام و منتشر کرده است که در آن اغلب نامها آشنا به نظر میرسند. این ثروتمندان به ترتیب عبارتند از:
[B]بیل گیتس موسس شرکت[/B]
داراییهای خالص بیل گیتس برابر 54 میلیارد دلار است که نسبت به سال 2009 رشد 4 میلیارد دلاری داشته است. قیمت سهام او در شرکت Microsoft در حال حاضر برابر 16 میلیارد دلار است؛ در حالی که نرخ سهام این شرکت در سال گذشته تقریبا ثابت و بدون تغییر بوده است و تنها با ورود سیستم عامل Windows 7 کمی رشد کرد. با این همه، اما گیتس این روزها تمام وقت خودش را صرف فعالیتهای بشردوستانه در بنیاد بیل و ملیندا میکند و دیگر وقت چندانی را در شرکتی که او را به چنین ثروت هنگفتی رسانده است، نمیگذارند.
[B]لری الیسون مدیر عامل و یکی از موسسان شرکت[/B]
یکی از روسای شرکت بزرگ Oracle که داراییهای خالص آن به 27 میلیارد دلار میرسد. این شرکت نرمافزاری هم یکی از پردرآمدترین شرکتهای تکنولوژی است که قیمت سهام آن با رشد 23 درصدی از سال گذشته به 49/27 دلار برای هر سهم در امسال رسیده است. از طرف دیگر فصل تابستان برای این شرکت علاوه بر درآمد چشمگیری که به همراه داشت، با اخبار مربوط به در اختیار گرفتن «مارک هوارد» مدیر عامل اسبق شرکت HP به عنوان یکی از روسای Oracle حسابی در دنیای تکنولوژی جنجال آفرین شد. همین موضوع قیمت سهام این شرکت را افزایش داد. با این اوصاف حالا کارشناسان و تحلیلگران بازار پیشبینی فصل جدیدی از فعالیتهای این شرکت را کردهاند؛ فصلی که با مدیریت مارک هوارد میتواند سود و درآمد شرکت و از طرف دیگر داراییهای الیسون را هم افزایش دهد.
[B]سرگیبرین یکی از موسسان[/B]
میزان داراییهای خالص او برابر 15 میلیارد دلار است، در حالی که این میزان نسبت به سال 2009 کاهش 300 میلیون دلاری داشته است. به عقیده بعضی از کارشناسان، این اتفاق به دنبال از دست رفتن بخشی از سهم بازار Google در بازار جستوجوی اینترنتی و حضور موتور جستوجوی Bing شرکت Microsoft روی داده است. این در حالی است که این روزها بازار سیستم عامل آندروييد این شرکت به خاطر تمایل شرکتهای تولید کننده موبایلهای هوشمند به استفاده از این سیستم عامل حسابی رونق گرفته است.
[B]لری پیج یکی از موسسان[/B]
او هم مانند همکارش ثروتی با میزان خالص 15 میلیارد دلار دارد. او هم درست مانند سرگی برین شاهد کاهش 300 میلیون دلاری داراییهایش بوده است. درآمد او از منبع شرکت Google تنها یک دلار در هر سال است، اما او سهامدار شرکتهای دیگری مانند Tesla Motors هم هست.
[B]مایکل دل مدیر عامل و رئیس شرکت[/B]
حجم ثروت خالص او برابر 14 میلیارد دلار است. با وجود آنکه شرکت Dell هنوز درگیر تاثیرات بحران مالی سال گذشته است، اما همچنان بیشترین حجم سرمایه این شرکت از سرمایهگذاریهای MSD Capital تامین میشود. با این حال، اما 80 درصد از سهام این شرکت متعلق به مایکل دل است. ثروت خالص او نسبت به سال 2009 تا 500 میلیون دلار کاهش پیدا کرده است و بسیاری از کارشناسان معتقدند این اتفاق به دنبال کاهش 29 درصدی سهام این شرکت در سال گذشته میلادی افتاده است.
[B]استیو بالمر مدیر عامل شرکت[/B]
حجم داراییهای خالص او برابر 1/13 میلیارد دلار است. او این روزها به عنوان یک مدیر عامل پر انرژی و فعال در عرصه تکنولوژی شناخته میشود و بسیاری از کارشناسان موفقیت سیستم عامل جدید این شرکت را به خاطر حضور بالمر در Microsoft میدانند. با این همه اما حجم ثروت خالص بالمر نسبت به سال 2009 تا 200 میلیون دلار کاهش پیدا کرده است.
پل آلن یکی از موسسان شرکت
در حال حاضر حجم داراییهای خالص او برابر 7/12 میلیارد دلار است. پل آلن در سال 1983 از شرکت Microsoft بازنشسته شد. با این حال اما شرکت سهامی او با نام Vulcan در زمینه تکنولوژی مانند سفرهای فضایی و هوش مصنوعی سرمايهگذاری میکند. اخیرا هم شرکت Interval Research او بسیاری از شرکتهای بزرگ دره تکنولوژی را به خاطر تخلف از قوانین حق انحصاری تولید متهم کرد. ثروت خالص آلن نسبت به سال 2009 رشدی برابر 2/1 میلیارد دلار داشته است.
[B] جف بزوس مدیر عامل شرکت[/B]
داراییهای خالص او برابر 6/12 میلیارد دلار است. قیمت سهام شرکت او در سال 2010 افزایش 30 درصدی داشته است که این اتفاق باعث افزایش داراییهای خاص بزوس تا 8/3 میلیارد دلار بیشتر شده است. او همچنان 90 درصد از ثروتش را از سهام شرکت Amazon بهدست میآورد. او از ابتدای سال 2010 موفق شده است تا 400 میلیون دلار از سهام شرکتش را به فروش برساند.
[B] مارک زوکربرگ موسس شبکه اجتماعی[/B]
او تمام داراییهایش را از منبع شبکه اجتماعی پرطرفدارش بهدست آورده است تا جایی که حالا حجم ثروت او به 9/6 میلیارد دلار میرسد. کارشناسان اعلام کردهاند که ارزش شبکه اجتماعی او نسبت به سال گذشته میلادی تا سه برابر بیشتر شده است. این شرکت هنوز کاملا خصوصی است، با درآمدی که انتظار میرود تا پایان سال 2010 به 2 میلیارد دلار برای یک سال برسد. سرمايهگذاریهای خصوصی انجام شده در این شرکت برابر 23 میلیارد دلار است.
[B]استیو جابز مدیر عامل شرکت[/B]
مدیر عامل سیب پر طرفدار دنیای تکنولوژی، ثروتی برابر 1/6 میلیارد دلار دارد که انتظار میرود این ثروت در سالهای آینده رشد زیادی داشته باشد. دلیل این پیش بینی هم به معرفی و عرضه محصولات جنجالی و پر طرفدار این شرکت مانند iPad و iPhone مربوط میشود که بیشترین میزان درآمد و سود این شرکت را به خودشان اختصاص دادهاند. در حال حاضر شرکت Apple ارزشمندترین شرکت در تمام آمریکا به حساب میآید و همین موضوع برای تضمین افزایش ثروت مدیر عاملش کافی به نظر میرسد. با تمام اینها، اما بسیاری از کارشناسان معتقدند که بیشترین حجم ثروت جابز از سهام آن در شرکت Disney بهدست آمده است. ارزش سهام او در این شرکت در حال حاضر برابر 4/4 میلیارد دلار است و ثروت خالص او نسبت به سال 2009 رشد یک میلیارد دلاری داشته است.[/JUSTIFY]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
[font=arial, helvetica, sans-serif]خدایا ...[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]مرا متبرک گردان تا عشق[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]ورزیدن و خندیدن را بیاموزم[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]بیاموزم به همه،حتی[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]کسانی که مرا درک نمیکنند یا با من[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]مرا رنجانده اند بدی کرده اند و [/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]عشق ورزم[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]مرا بیاموز تا در همه[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]موقعیت ها و شرایط زندگی بخندم وبدانم[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]در هر آنچه روی میدهد[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]نیکی نهفته است[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]مرا متبرک گردان تا عشق[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]ورزیدن و خندیدن را بیاموزم[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]بیاموزم به همه،حتی[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]کسانی که مرا درک نمیکنند یا با من[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]مرا رنجانده اند بدی کرده اند و [/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]عشق ورزم[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]مرا بیاموز تا در همه[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]موقعیت ها و شرایط زندگی بخندم وبدانم[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]در هر آنچه روی میدهد[/font]
[font=arial, helvetica, sans-serif]نیکی نهفته است[/font]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
نامه ای به خدا .....
[font=arial, helvetica, sans-serif]میدانم هيچ صندوقچهای نيست كه بتوانم رازهايم را در آن بگذارم و درش را قفل كنم؛ چون تو همه قفلها را باز ميكنی. ميدانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان كنم؛ چون تو تكتك كلمههای دفتر خاطراتم را ميدانی. حتی اگر تمام پنجرهها را ببندم و تمام پردهها را بكشم، تو مرا باز هم ميبينی و میدانی كه نشستهام يا خوابيده و ميدانی كدام فكر روی كدام سلول ذهن من راه میرود. تو هر شب خوابهای مرا تماشا میكنی، آرزوهايم را میشمری و خيالهايم را اندازه میگيری. تو میدانی امروز چند بار اشتباه كردهام و چند بار شيطان از نزديكیهای قلبم گذشته است. تو سرنوشت تمام برگها را میدانی و مسير حركت تمام بادها را. و خبر داری كه هر كدام از قاصدكها چه خبری را با خود به كجا خواهند برد. تو میدانی، تو بسيار میدانی...خدايا میخواستم برايت نامهای بنويسم. اما يادم آمد كه تو نامهام را پيش از آن كه نوشته باشم، خواندهای... پس منتظر میمانم تا جوابم را فرشتهای برايم بياورد.[/font]
هیچگاه به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش …
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد ، تو می مانی و یک “من” بی ارزش !
الهه السادات امیری نایینی
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
*شعاری برای** **زیستن****
*حرمت اعتبار خود** **را*
*هرگز در میدان** **مقایسه ی خویش با دیگران**مشکن*
*که ما هر یک** **یگانه ایم**.**موجودی بی نظیر** **و بی تشابه**و آرمانهای خویش** **را**به مقیاس** **معیارهای دیگران**بنیاد** **مکن*
*تنها تو می دانی** **که « بهترین » در زندگانیت**.**چگونه معنا می** **شود*
*از کنار آنچه با** **قلب تو نزدیک است**آسان** **مگذر*
*بر آنها چنگ** **درانداز، آنچنان که**در زندگی** **خویش*
*که بی حضور آنان،** **زندگی مفهوم خود را**.**از دست می** **دهد*
*با دم زدن در** **هوای گذشته**و نگرانی فرداهای** **نیامده*
*زندگی را مگذار** **که از لابلای انگشتانت فرو لغزد**.**و آسان هدر** **شود*
*هر روز، همان روز** **را زندگی کن**.**و بدین سان** **تمامی عمر را به کمال زیسته ای*
*و هر گز امید از** **کف مده**آنگاه که چیز** **دیگری**.**برای دادن در کف** **داری*
*همه چیز در همان** **لحظه ای به پایان می رسد**.**که قدمهای تو** **باز می ایستد*
*و هراسی به خود** **را مده**از پذیرفتن این** **حقیقت که**هنوز پله ای تا** **کمال فاصله باشد*
*تنها پیوند میان** **ما*
*.**خط نازک همین** **فاصله است**،برخیز و بی هراس** **خطر کن**.**در هر فرصتی** **بیاویز***و هم بدینسان** **است که به مفهوم « شجاعت**.**دست خواهی** **یافت**آنگاه که بگویی** **دیگر نخواهمش یافت*
*عشق را از زندگی** **خویش رانده ای**عشق چنان است** **که**هر چه بیشتر** **ارزانی داری*
*سرشارتر** **شود*
*و هر گاه که آن** **را تنگ در مشت گیری**آسان تر از کف** **رود**.**پروازش ده تا که** **پایدار بماند*
*رؤیاهایت را** **فرومگذار**که بی آنان** **زندگانی را امیدی نیست**.**و بی امید،** **زندگی را آهنگی نباشد*
*از روزهایت** **شتابان گذر مکن**که در التهاب این** **شتاب**نه تنها نقطه ی** **سرآغاز خویش**.**که حتی سرمنزل** **مقصود را گم کنی**زندگی مسابقه** **نیست*
*زندگی یک سفر** **است*
*و تو آن مسافری** **باش**که در هر** **گامش**.**ترنم خوش لحظه** **ها جاریست*
***از کتاب**: **بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید
*حرمت اعتبار خود** **را*
*هرگز در میدان** **مقایسه ی خویش با دیگران**مشکن*
*که ما هر یک** **یگانه ایم**.**موجودی بی نظیر** **و بی تشابه**و آرمانهای خویش** **را**به مقیاس** **معیارهای دیگران**بنیاد** **مکن*
*تنها تو می دانی** **که « بهترین » در زندگانیت**.**چگونه معنا می** **شود*
*از کنار آنچه با** **قلب تو نزدیک است**آسان** **مگذر*
*بر آنها چنگ** **درانداز، آنچنان که**در زندگی** **خویش*
*که بی حضور آنان،** **زندگی مفهوم خود را**.**از دست می** **دهد*
*با دم زدن در** **هوای گذشته**و نگرانی فرداهای** **نیامده*
*زندگی را مگذار** **که از لابلای انگشتانت فرو لغزد**.**و آسان هدر** **شود*
*هر روز، همان روز** **را زندگی کن**.**و بدین سان** **تمامی عمر را به کمال زیسته ای*
*و هر گز امید از** **کف مده**آنگاه که چیز** **دیگری**.**برای دادن در کف** **داری*
*همه چیز در همان** **لحظه ای به پایان می رسد**.**که قدمهای تو** **باز می ایستد*
*و هراسی به خود** **را مده**از پذیرفتن این** **حقیقت که**هنوز پله ای تا** **کمال فاصله باشد*
*تنها پیوند میان** **ما*
*.**خط نازک همین** **فاصله است**،برخیز و بی هراس** **خطر کن**.**در هر فرصتی** **بیاویز***و هم بدینسان** **است که به مفهوم « شجاعت**.**دست خواهی** **یافت**آنگاه که بگویی** **دیگر نخواهمش یافت*
*عشق را از زندگی** **خویش رانده ای**عشق چنان است** **که**هر چه بیشتر** **ارزانی داری*
*سرشارتر** **شود*
*و هر گاه که آن** **را تنگ در مشت گیری**آسان تر از کف** **رود**.**پروازش ده تا که** **پایدار بماند*
*رؤیاهایت را** **فرومگذار**که بی آنان** **زندگانی را امیدی نیست**.**و بی امید،** **زندگی را آهنگی نباشد*
*از روزهایت** **شتابان گذر مکن**که در التهاب این** **شتاب**نه تنها نقطه ی** **سرآغاز خویش**.**که حتی سرمنزل** **مقصود را گم کنی**زندگی مسابقه** **نیست*
*زندگی یک سفر** **است*
*و تو آن مسافری** **باش**که در هر** **گامش**.**ترنم خوش لحظه** **ها جاریست*
***از کتاب**: **بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
راهزن و قدیس
[JUSTIFY]سالهاي نه چندان دور زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد.
در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالیاش را راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچیها، روسپیها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به اینجا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند.
شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیاتهای گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد، کشاورزاني که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.
یک روز ساون (قديس معروف) از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد.
آحاب خندید و گفت:نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدمهای زیادی را در زمين هام بریدهام؟
البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟
ساون پاسخ داد:
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد
چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد
تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست کمی گپ زدند.آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت.
جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت.
ساون پیش از این که بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید. جريان را پرسيد
آحاب جواب داد:
نه از من ترسیدی و نه دربارهام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد
اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم
تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم
پس من هم چنین کردم.
می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب، آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش.
از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید:
اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا میاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست.
قدیس جواب داد: نه. اما می توانم خودم را مهار کنم.
آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولي در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی
می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟
قدیس گفت: نه. اما میتوانم خودم را مهار کنم آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند،می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟
قدیس پاسخ داد: هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.[/JUSTIFY]
از کتاب شیطان و دوشیزه پریم. نویسنده: پائولو کوئلیو
[JUSTIFY]سالهاي نه چندان دور زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد.
در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالیاش را راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچیها، روسپیها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به اینجا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند.
شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیاتهای گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد، کشاورزاني که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.
یک روز ساون (قديس معروف) از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد.
آحاب خندید و گفت:نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدمهای زیادی را در زمين هام بریدهام؟
البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟
ساون پاسخ داد:
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد
چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد
تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست کمی گپ زدند.آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت.
جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت.
ساون پیش از این که بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید. جريان را پرسيد
آحاب جواب داد:
نه از من ترسیدی و نه دربارهام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد
اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم
تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم
پس من هم چنین کردم.
می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب، آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش.
از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید:
اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا میاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست.
قدیس جواب داد: نه. اما می توانم خودم را مهار کنم.
آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولي در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی
می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟
قدیس گفت: نه. اما میتوانم خودم را مهار کنم آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند،می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟
قدیس پاسخ داد: هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.[/JUSTIFY]
از کتاب شیطان و دوشیزه پریم. نویسنده: پائولو کوئلیو
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را، اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی.
خورخه لوییس بورخس
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را، اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی.
خورخه لوییس بورخس
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 0 مهمان