مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
مدیر انجمن: naderloo
Re: سخنان چارلی چاپلین
سخنان چارلی چاپلین با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه. آموخته ام که… تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی آموخته ام … که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است آموخته ام … که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت آموخته ام … که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم آموخته ام … که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم آموخته ام … که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی آموخته ام … که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است آموخته ام … که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند آموخته ام … که پول شخصیت نمی خرد آموخته ام … که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند آموخته ام … که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم آموخته ام … که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد آموخته ام … که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان آموخته ام … که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد آموخته ام … که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم آموخته ام … که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم آموخته ام … که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد آموخته ام … که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
من جهان خودم هستم وجدان صداي خداست
من جهان خودم هستم وجدان صداي خداست .
“ هيچ کس نمي خواهد بميرد. حتي آنهايي که فکر مي کنند به بهشت مي روند. با اين حال مرگ براي همه وجود دارد. هيچ کس نتوانسته است از آن فرار کند. بايد هم اينطور باشد، چون مرگ بهترين ابتکار زندگي است. مرگ است که کهنه ها را حذف مي کند تا تازه ها به ميدان بيايند. الان شما تازه هستيد، بعد از مدت کمي، کهنه خواهيد شد و رفتني هستيد. واقعيت اين است. “
” به ياد داشتن اين نکته که به زودي خواهم مرد، تنها وسيله اي است که مرا در انجام دادن يک کار بزرگ ياري مي دهد. “
” همه چيز – تمام غرور ها و انتظارات، تمام شکست ها و خجالت ها – با فرا رسيدن لحظه مرگ از بين خواهد رفت. به ياد داشتن مرگ باعث مي شود بدانم که چيزي براي از دست دادن ندارم. پس دليلي وجود ندارد که منتظر بمانم. “
استيو جابز: در مورد مرگ
“ هيچ کس نمي خواهد بميرد. حتي آنهايي که فکر مي کنند به بهشت مي روند. با اين حال مرگ براي همه وجود دارد. هيچ کس نتوانسته است از آن فرار کند. بايد هم اينطور باشد، چون مرگ بهترين ابتکار زندگي است. مرگ است که کهنه ها را حذف مي کند تا تازه ها به ميدان بيايند. الان شما تازه هستيد، بعد از مدت کمي، کهنه خواهيد شد و رفتني هستيد. واقعيت اين است. “
” به ياد داشتن اين نکته که به زودي خواهم مرد، تنها وسيله اي است که مرا در انجام دادن يک کار بزرگ ياري مي دهد. “
” همه چيز – تمام غرور ها و انتظارات، تمام شکست ها و خجالت ها – با فرا رسيدن لحظه مرگ از بين خواهد رفت. به ياد داشتن مرگ باعث مي شود بدانم که چيزي براي از دست دادن ندارم. پس دليلي وجود ندارد که منتظر بمانم. “
استيو جابز: در مورد مرگ
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
سخنرانی استیو جابز-اپل دردانشگاه استنفورد
[JUSTIFY]متن سخنرانی
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغالتحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاههاي دنیا درس ميخوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشدهام. امروز ميخواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست.
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترك تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترك تحصیل تو دانشگاه ميآمدم و ميرفتم و خب حالا ميخواهم براي شما بگویم که من چرا ترك تحصیل کردم. زندگی و مبارزهي من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوي مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندي قبول کند و همه چیز را براي این کار آماده کرده بود.یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوري شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندي قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آنها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
این جوري شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریهي آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهریهي دانشگاه خرج ميکردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایدهي چندانی برایم ندارد. هیچ ایدهاي که ميخواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوري ميخواهد به من کمک کند نداشتم و به جاي این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترك تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست ميشود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه ميکنم ميبینم که یکی از بهترین تصمیمهاي زندگی من بوده است. لحظهاي که من ترك تحصیل کردم به جاي این که کلاسهایی را بروم که به آنها علاقهاي نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی براي من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم ميخوابیدم. قوطیهاي خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس ميدادم که با آنها غذا بخرم.
بعضی وقتها هفت مایل پیاده روي ميکردم که یک غذاي مجانی توي کلیسا بخورم. غذاهایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوي و ابهام درونیام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربهي گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیمهاي خطاطی را تو کشور ميداد. تمام پوسترهاي دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی ميشد و چون از برنامهي عادي من ترك تحصیل کرده بودم، کلاسهاي خطاطی را برداشتم. سبک آنها خیلی جالب، زیبا، هنري و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت ميبردم. امیدي نداشتم که کلاسهاي خطاطی نقشی در زندگی حرفهاي آیندهي من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاسها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی ميکردیم تمام مهارتهاي خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آنها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونتهاي کامپیوتري هنري و قشنگ بود.
اگر من آن کلاسهاي خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونتهاي هنري الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتري این فونت را نداشت. خب ميبینید آدم وقتی آینده را نگاه ميکند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه ميکند متوجه ارتباط این اتفاقها ميشود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگري. این چیزي است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را درگاراژ خانهي پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاري که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیرهي اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوري یک نفر ميتواند از شرکتی که خودش تأسیس ميکند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفري را که فکر ميکردیم توانایی خوبی براي ادارهي شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش ميرفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژي آیندهي شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس ميکردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست دادهام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توي استوري به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوي تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العادهي اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژي ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروي تلخی بود که به یک مریض ميدهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقتها زندگی مثل سنگ توي سر شما ميکوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزي که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاري را انجام ميدادم که واقعاً دوستش داشتم.
داستان سوم من در مورد مرگ است.
من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوري زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روي من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توي آینه نگاه ميکنم از خودم ميپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام ميدهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من ميفهمم تو زندگی ام به یک سري تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزي من خواهم مرد براي من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیمهاي زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقهي صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توي لوزالمعدهي من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجاي آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد
به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که براي مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههایم بگویم در مدت سه ماه به آنها یادآوري بکنم. این به این معنی بود که براي خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روي من آزمایش اپتیک انجام دادند. آنها یک آندوسکوپ را توي حلقم فرو کردند که از معدهام ميگذشت و وارد لوزالمعدهام ميشد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد
چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونههاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آنهایی که ميخواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همهي ما ست.
شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنهها را از میان بر ميدارد و راه را براي تازهها باز ميکند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توي دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوي بقیه صداي درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروي کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجلهي خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر ميشد که یکی از پرطرفدارترین مجلههاي نسل ما بود این مجله مال دههي شصت بود که موقعی که هیچ خبري از کامپیوترهاي ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست ميشد. شاید یک چیزي شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دههي هفتاد آنها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روي جلد آخرین شمارهي شان یک عکس از صبح زود یک منطقهي روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است براي پیاده روي کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود
stay hungry stay foolish
این پیغام خداحافظی آنها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر ميکردند
stay hungry stay foolish
این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصیلی شما آرزویی هست که براي شما ميکنم
[/JUSTIFY]
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغالتحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاههاي دنیا درس ميخوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشدهام. امروز ميخواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست.
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترك تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترك تحصیل تو دانشگاه ميآمدم و ميرفتم و خب حالا ميخواهم براي شما بگویم که من چرا ترك تحصیل کردم. زندگی و مبارزهي من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوي مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندي قبول کند و همه چیز را براي این کار آماده کرده بود.یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوري شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندي قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آنها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
این جوري شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریهي آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهریهي دانشگاه خرج ميکردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایدهي چندانی برایم ندارد. هیچ ایدهاي که ميخواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوري ميخواهد به من کمک کند نداشتم و به جاي این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترك تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست ميشود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه ميکنم ميبینم که یکی از بهترین تصمیمهاي زندگی من بوده است. لحظهاي که من ترك تحصیل کردم به جاي این که کلاسهایی را بروم که به آنها علاقهاي نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی براي من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم ميخوابیدم. قوطیهاي خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس ميدادم که با آنها غذا بخرم.
بعضی وقتها هفت مایل پیاده روي ميکردم که یک غذاي مجانی توي کلیسا بخورم. غذاهایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوي و ابهام درونیام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربهي گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیمهاي خطاطی را تو کشور ميداد. تمام پوسترهاي دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی ميشد و چون از برنامهي عادي من ترك تحصیل کرده بودم، کلاسهاي خطاطی را برداشتم. سبک آنها خیلی جالب، زیبا، هنري و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت ميبردم. امیدي نداشتم که کلاسهاي خطاطی نقشی در زندگی حرفهاي آیندهي من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاسها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی ميکردیم تمام مهارتهاي خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آنها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونتهاي کامپیوتري هنري و قشنگ بود.
اگر من آن کلاسهاي خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونتهاي هنري الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتري این فونت را نداشت. خب ميبینید آدم وقتی آینده را نگاه ميکند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه ميکند متوجه ارتباط این اتفاقها ميشود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگري. این چیزي است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را درگاراژ خانهي پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاري که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیرهي اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوري یک نفر ميتواند از شرکتی که خودش تأسیس ميکند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفري را که فکر ميکردیم توانایی خوبی براي ادارهي شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش ميرفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژي آیندهي شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس ميکردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست دادهام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توي استوري به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوي تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العادهي اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژي ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروي تلخی بود که به یک مریض ميدهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقتها زندگی مثل سنگ توي سر شما ميکوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزي که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاري را انجام ميدادم که واقعاً دوستش داشتم.
داستان سوم من در مورد مرگ است.
من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوري زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روي من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توي آینه نگاه ميکنم از خودم ميپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام ميدهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من ميفهمم تو زندگی ام به یک سري تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزي من خواهم مرد براي من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیمهاي زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقهي صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توي لوزالمعدهي من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجاي آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد
به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که براي مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههایم بگویم در مدت سه ماه به آنها یادآوري بکنم. این به این معنی بود که براي خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روي من آزمایش اپتیک انجام دادند. آنها یک آندوسکوپ را توي حلقم فرو کردند که از معدهام ميگذشت و وارد لوزالمعدهام ميشد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد
چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونههاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آنهایی که ميخواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همهي ما ست.
شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنهها را از میان بر ميدارد و راه را براي تازهها باز ميکند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توي دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوي بقیه صداي درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروي کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجلهي خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر ميشد که یکی از پرطرفدارترین مجلههاي نسل ما بود این مجله مال دههي شصت بود که موقعی که هیچ خبري از کامپیوترهاي ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست ميشد. شاید یک چیزي شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دههي هفتاد آنها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روي جلد آخرین شمارهي شان یک عکس از صبح زود یک منطقهي روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است براي پیاده روي کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود
stay hungry stay foolish
این پیغام خداحافظی آنها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر ميکردند
stay hungry stay foolish
این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصیلی شما آرزویی هست که براي شما ميکنم
[/JUSTIFY]
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
مردم اغلب بی انصاف بی منطق و خودمحورند، ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.
آنچه رادر طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند، ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترینهایت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی
هر آنچه هست میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم!
" دکتر علی شریعتی "
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.
آنچه رادر طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند، ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترینهایت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی
هر آنچه هست میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم!
" دکتر علی شریعتی "
سخت است دلتنگ قاصدک بودن
در سرزمینی که در آن هیچ بادی نمی وزد
در سرزمینی که در آن هیچ بادی نمی وزد
- suldoz
- ØرÙÙ‡ ای
- پست: 515
- تاریخ عضویت: 02 ژانویه 2011 00:00
- حالت من: Badhal
- محل اقامت: نقده
- تماس:
کلام روز
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#ffffff]معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#ffffff]روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#ffffff]معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید. پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#ffffff]روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#ffffff]معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید. پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، و آن هم در تمام عمر، بیش از یك مرتبه نیست .
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
نظرات جالب دختران دانشجو در مورد سوسک ها
دانشجوی حقوق : با اینکه همیشه شاهد اعمال دانشجویان است ولی هیچوقت و در هیچ دادگاهی علیه آنان شهادت نمی دهد!
دانشجوی جغرافیا : مکان ، آب و هوا و شرایط محیطی در او تاثیری ندارد چون او همه جا هست!
دانشجوی مهندسی : شجاعتش برایم قابل تحسین است چون ماکت هر پل یا ساختمانی را که می سازم بدون توجه به احتمال تخریب آن ، به رویش می رود و افتتاحش می کند!
دانشجوی پزشکی : تنها موجودی است که از تیغ تشریح من هراسی ندارد و به طرفم می آید تا با فدا کردن جانش موجب پیشرفت علم پزشکی شود!
دانشجوی مدیریت : با آن جثه کوچک ، آنچنان خانواده پر جمعیتش را مدیریت و اداره می کند که انگار مدیر بودن باید در خون هر کس باشد و درس خواندن بی فایده است!
دانشجوی زبان و ادبیات فارسی : او هیچوقت حرفی نمی زند ولی با سکوتش هزاران حرف را به من می آموزد!
دانشجوی روانشناسی : درون گرا ، خجالتی ، کم حرف ، یک شخصیت منحصر به فرد!
دانشجوی علوم سیاسی : به هیچ دسته و گروهی وابسته نیست ، تک و تنها برای هدفش تلاش می کند!
دانشجوی برق : وقتی روشنایی و خاموشی در نحوه حرکت او بی تاثیر است من را متوجه نیرویی فراتر از برق می کند!
دانشجوی کامپیوتر : مغز کوچک او با آن همه ذخایر اطلاعاتی بسیار پیشرفته تر از فلش 32 گیگ است!
دانشجوی فیزیک هسته ای : زندگی در خوابگاه حق مسلم اوست!
دانشجوی تربیت بدنی : آنقدر عضلاتش نیرومند است که می تواند از دیوار راست هم بالا برود!
دانشجوی زبان شناسی : هیچکس زبانش را نمی فهمد!
دانشجوی علوم تربیتی : شیوه تربیتی او در تعلیم فرزندان بی شمارش برایم قابل احترام است چرا که تمام آن فرزندان بی چون و چرا ادامه دهنده راه او می باشند!
دانشجوی زمین شناسی : کاش می توانستم به مانند او به اعماق زمین بروم و ندیدنی ها را ببینم!
دانشجوی زبان انگلیسی : ! It is always silent
دانشجوی تاریخ : گذشت اعصار و قرون نتوانسته هیچ تاثیری در ظاهر و عقاید و شیوه زندگی او بگذارد!
دانشجوی فلسفه : همیشه فلسفه وجودی او برایم سوال بوده ولی مطمئنم که درپس خلقتش هدفی والا نهفته است!
دانشجویهنر : هیچوقت منتظر نمی شود تا بتوانم پرتره اش را تمام کنم!
دانشجوی مکانیک : با الهام از او توانستم خودرویی بسازم که هم در آب و خشکی حرکت کند و هم بتواند از سطوح صاف و صیقلی بالا برود!
دانشجوی آمار : بدون شک از یک روش آماری قوی برای محاسبه تعداد فرزندانش بهره می برد!
دانشجوی اخلاق : آنقدر با مرام و پایبند به اخلاقیات است که تا به حال نگذاشته هیچکس اشک او را ببیند حتی زمانیکه فرزندش را جلوی چشمانش له می کنند!
دانشجوی علوم ارتباطات : تا او هست ، هیچکس تنها نیست
دانشجوی جغرافیا : مکان ، آب و هوا و شرایط محیطی در او تاثیری ندارد چون او همه جا هست!
دانشجوی مهندسی : شجاعتش برایم قابل تحسین است چون ماکت هر پل یا ساختمانی را که می سازم بدون توجه به احتمال تخریب آن ، به رویش می رود و افتتاحش می کند!
دانشجوی پزشکی : تنها موجودی است که از تیغ تشریح من هراسی ندارد و به طرفم می آید تا با فدا کردن جانش موجب پیشرفت علم پزشکی شود!
دانشجوی مدیریت : با آن جثه کوچک ، آنچنان خانواده پر جمعیتش را مدیریت و اداره می کند که انگار مدیر بودن باید در خون هر کس باشد و درس خواندن بی فایده است!
دانشجوی زبان و ادبیات فارسی : او هیچوقت حرفی نمی زند ولی با سکوتش هزاران حرف را به من می آموزد!
دانشجوی روانشناسی : درون گرا ، خجالتی ، کم حرف ، یک شخصیت منحصر به فرد!
دانشجوی علوم سیاسی : به هیچ دسته و گروهی وابسته نیست ، تک و تنها برای هدفش تلاش می کند!
دانشجوی برق : وقتی روشنایی و خاموشی در نحوه حرکت او بی تاثیر است من را متوجه نیرویی فراتر از برق می کند!
دانشجوی کامپیوتر : مغز کوچک او با آن همه ذخایر اطلاعاتی بسیار پیشرفته تر از فلش 32 گیگ است!
دانشجوی فیزیک هسته ای : زندگی در خوابگاه حق مسلم اوست!
دانشجوی تربیت بدنی : آنقدر عضلاتش نیرومند است که می تواند از دیوار راست هم بالا برود!
دانشجوی زبان شناسی : هیچکس زبانش را نمی فهمد!
دانشجوی علوم تربیتی : شیوه تربیتی او در تعلیم فرزندان بی شمارش برایم قابل احترام است چرا که تمام آن فرزندان بی چون و چرا ادامه دهنده راه او می باشند!
دانشجوی زمین شناسی : کاش می توانستم به مانند او به اعماق زمین بروم و ندیدنی ها را ببینم!
دانشجوی زبان انگلیسی : ! It is always silent
دانشجوی تاریخ : گذشت اعصار و قرون نتوانسته هیچ تاثیری در ظاهر و عقاید و شیوه زندگی او بگذارد!
دانشجوی فلسفه : همیشه فلسفه وجودی او برایم سوال بوده ولی مطمئنم که درپس خلقتش هدفی والا نهفته است!
دانشجویهنر : هیچوقت منتظر نمی شود تا بتوانم پرتره اش را تمام کنم!
دانشجوی مکانیک : با الهام از او توانستم خودرویی بسازم که هم در آب و خشکی حرکت کند و هم بتواند از سطوح صاف و صیقلی بالا برود!
دانشجوی آمار : بدون شک از یک روش آماری قوی برای محاسبه تعداد فرزندانش بهره می برد!
دانشجوی اخلاق : آنقدر با مرام و پایبند به اخلاقیات است که تا به حال نگذاشته هیچکس اشک او را ببیند حتی زمانیکه فرزندش را جلوی چشمانش له می کنند!
دانشجوی علوم ارتباطات : تا او هست ، هیچکس تنها نیست
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
استاد های دانشگاه رو بردن تو هواپیما و از بلندگو اعلام کردن :
این هواپیما ساخت دانشجو های شماست .
همه اساتید فرار کردن جز یه استاد !
پرسیدن : چرا نشستی ؟
استاد گفت : اگه این هواپیما ساخت دانشجو های منه شک دارم پرواز کنه
تازه اگه روشن شه !!!
این هواپیما ساخت دانشجو های شماست .
همه اساتید فرار کردن جز یه استاد !
پرسیدن : چرا نشستی ؟
استاد گفت : اگه این هواپیما ساخت دانشجو های منه شک دارم پرواز کنه
تازه اگه روشن شه !!!
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
اگر حقیقتی مرا ازار دهد بهتر از آن است که دروغی آرامم کند
زندگی مثل آب داخل یک کوزه شکسته میمونه بخوری تموم میشه نخوری حروم میشه
زندگی مثل آب داخل یک کوزه شکسته میمونه بخوری تموم میشه نخوری حروم میشه
عقاب و کاکلی
عقاب و کاکلی
کاکلی کوچکی روی سنگی بزرگ به عقابی برخورد و با احترام گفت: صبح شما بخیر جناب عقاب. عقاب نیم نگاه مغرورانه ای به او انداخت و خیلی آهسته گفت: صبح بخیر. کاکلی گفت: امیدوارم اوضاع بر وفق مراد باشد جناب عقاب. عقاب جواب داد: بله همه ی کارها بر وفق مراد من است، اما مگر تو نمیدانی که من سلطان پرندگان جنگل هستم و تو حق نداری قبل از اینکه با تو حرفی بزنم سر صحبت را باز کنی! کاکلی گفت: ولی به نظر من، ما هر دو از یک خانواده هستیم. عقاب نگاه تحقیرآمیزی به کاکلی کرد و گفت: چه کسی به تو گفته که من و تو از یک خانواده هستیم! کاکلی جواب داد: دوست دارم چیزی را خدمتتان عرض کنم. اگر شما می توانید پرواز کنید و اوج بگیرید، من هم می توانم پرواز کنم. در ضمن، من می توانم آواز بخوانم و باعث شادی و سرور دیگر مخلوقات خداوند شوم. اما شما نمی توانید هیچ شادی و لذتی برای دیگران فراهم آورید. عقاب که از حرف های کاکلی سخت عصبانی شده بود گفت : شادی ولذت! ای موجود حقیر و پرادعا، بدان که من قادرم با یک ضربت منقار تو را نابود کنم. تو به اندازه ی پای من هم نیستی! کاکلی جواب نداد فقط پرواز کرد و بر پشت عقاب نشست و شروع کرد به نوک زدن. عقاب که از ضربات نوک کاکلی به درد آمده بود، پرواز کرد و تا می توانست اوج گرفت. می خواست با این کار کاکلی را از پشت خود به زمین اندازد اما موفق نشد و بالاخره عاجز و درمانده روی همان تخته سنگ فرود آمد و به بخت بد خویش لعنت فرستاد. در آن موقع لاک پشتی به آنها نزدیک شد و از دیدن آن منظره آنقدر خندید که از حال رفت. عقاب نگاه خشمگینی به لاک پشت کرد و گفت: به چه می خندی ای موجود گوژپشت کند رو! ای همیشه چسبیده به خاک! لاک پشت که کمی حالش جا آمده بود گفت: به این می خندم که تو اسب شده ای و این پرنده ی کوچک سوار تو شده است و این دلیل بر این است که پرنده ی کوچک از تو که بزرگی، بهتر است. عقاب جواب داد برو پی کارت ای لاک پشت. این یک مسئله ی خانوادگی بین من و برادرم کاکلی است و هیچ ربطی به غریبه ها ندارد! برو پی کارت...
(برگرفته از کتاب حمام روح نوشته جبران خلیل جبران)
کاکلی کوچکی روی سنگی بزرگ به عقابی برخورد و با احترام گفت: صبح شما بخیر جناب عقاب. عقاب نیم نگاه مغرورانه ای به او انداخت و خیلی آهسته گفت: صبح بخیر. کاکلی گفت: امیدوارم اوضاع بر وفق مراد باشد جناب عقاب. عقاب جواب داد: بله همه ی کارها بر وفق مراد من است، اما مگر تو نمیدانی که من سلطان پرندگان جنگل هستم و تو حق نداری قبل از اینکه با تو حرفی بزنم سر صحبت را باز کنی! کاکلی گفت: ولی به نظر من، ما هر دو از یک خانواده هستیم. عقاب نگاه تحقیرآمیزی به کاکلی کرد و گفت: چه کسی به تو گفته که من و تو از یک خانواده هستیم! کاکلی جواب داد: دوست دارم چیزی را خدمتتان عرض کنم. اگر شما می توانید پرواز کنید و اوج بگیرید، من هم می توانم پرواز کنم. در ضمن، من می توانم آواز بخوانم و باعث شادی و سرور دیگر مخلوقات خداوند شوم. اما شما نمی توانید هیچ شادی و لذتی برای دیگران فراهم آورید. عقاب که از حرف های کاکلی سخت عصبانی شده بود گفت : شادی ولذت! ای موجود حقیر و پرادعا، بدان که من قادرم با یک ضربت منقار تو را نابود کنم. تو به اندازه ی پای من هم نیستی! کاکلی جواب نداد فقط پرواز کرد و بر پشت عقاب نشست و شروع کرد به نوک زدن. عقاب که از ضربات نوک کاکلی به درد آمده بود، پرواز کرد و تا می توانست اوج گرفت. می خواست با این کار کاکلی را از پشت خود به زمین اندازد اما موفق نشد و بالاخره عاجز و درمانده روی همان تخته سنگ فرود آمد و به بخت بد خویش لعنت فرستاد. در آن موقع لاک پشتی به آنها نزدیک شد و از دیدن آن منظره آنقدر خندید که از حال رفت. عقاب نگاه خشمگینی به لاک پشت کرد و گفت: به چه می خندی ای موجود گوژپشت کند رو! ای همیشه چسبیده به خاک! لاک پشت که کمی حالش جا آمده بود گفت: به این می خندم که تو اسب شده ای و این پرنده ی کوچک سوار تو شده است و این دلیل بر این است که پرنده ی کوچک از تو که بزرگی، بهتر است. عقاب جواب داد برو پی کارت ای لاک پشت. این یک مسئله ی خانوادگی بین من و برادرم کاکلی است و هیچ ربطی به غریبه ها ندارد! برو پی کارت...
(برگرفته از کتاب حمام روح نوشته جبران خلیل جبران)
مردم جدید این دنیای مدرن،
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
- naderloo
- مدیر کل
- پست: 2793
- تاریخ عضویت: 08 نوامبر 2008 00:00
- حالت من: Khaste
- محل اقامت: تهران
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
رویا آن چیزی نیست که شبها در خواب میبینید، رویا آن چیزی است که نمیگذارد شب به خواب بروید
- majid8890
- ارشد
- پست: 779
- تاریخ عضویت: 14 ژولای 2013 12:21
- حالت من: Relax
- محل اقامت: تهران(البته اهل تربت حیدریه هستم ها)
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]آیا می دانید هیچگاه صدای اذان از روی کره زمین قطع نمی شود؟[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]“عبد الحمید الفاضل” پژوهشگر و محقق علوم ریاضی از امارات گفت[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]که صدای اذان در کره زمین در تمام شبانه روز قطع نمی شود[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و در هر منطقه ای به پایان برسد[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]بلافاصله در جای دیگری آغاز می شود.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]به نوشته پایگاه خبری عرب آنلاین،[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]وی توضیح داد که گفتن اذان ۴ دقیقه زمان لازم دارد[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و زمین دارای ۳۶۰ خط فرضی از قطب شمال به قطب جنوب است[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]که معادل ۳۶۰ درجه است.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]هنگامی که برای مثال ظهر شرعی درخط ۱ شروع می شود،[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]۴ دقیقه طول می کشد تا ظهر شرعی در خط ۲ شروع شود[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و این مدت معادل زمانیست که در خط یک اذان گفته می شود.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]به این ترتیب ۳۶۰ ضربدر ۴ می شود ۱۴۴۰ دقیقه[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]که معادل ۲۴ ساعت است.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]“عبد الحمید الفاضل” پژوهشگر و محقق علوم ریاضی از امارات گفت[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]که صدای اذان در کره زمین در تمام شبانه روز قطع نمی شود[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و در هر منطقه ای به پایان برسد[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]بلافاصله در جای دیگری آغاز می شود.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]به نوشته پایگاه خبری عرب آنلاین،[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]وی توضیح داد که گفتن اذان ۴ دقیقه زمان لازم دارد[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و زمین دارای ۳۶۰ خط فرضی از قطب شمال به قطب جنوب است[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]که معادل ۳۶۰ درجه است.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]هنگامی که برای مثال ظهر شرعی درخط ۱ شروع می شود،[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]۴ دقیقه طول می کشد تا ظهر شرعی در خط ۲ شروع شود[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]و این مدت معادل زمانیست که در خط یک اذان گفته می شود.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]به این ترتیب ۳۶۰ ضربدر ۴ می شود ۱۴۴۰ دقیقه[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]که معادل ۲۴ ساعت است.[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
- majid8890
- ارشد
- پست: 779
- تاریخ عضویت: 14 ژولای 2013 12:21
- حالت من: Relax
- محل اقامت: تهران(البته اهل تربت حیدریه هستم ها)
- تماس:
Re: مطالب مفید و خواندنی ارسالی توسط کاربران
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]یه روز عدد10 مهمونی میگیره همه عددارو دعوت میکنه0،1،2،3،4،5،6،7،9 به جز عدد8 چون اصلا از8خوشش نمیومده!!خلاصه شب مهمونی میرسه وعدد10 میادببینه مهمونا چی کم دارن که یهو چشمش میوفته میبینه[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]عدد8 داره وسط مهمونا میرقصه!!میاد وسط ویکی میخوابونه زیر گوش8.میگه کی تورو دعوت کرده؟مگه من نگفتم تو حق نداری بیای؟عدد8همینطوری که اشک ت چشماش جمع شده بود با بغض عدد10رو بغل کرد وگفت:من 0م دستمال بستم دور کمرم واستون عربی برقصم!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6].[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6].[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6].[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]بیایم زود قضاوت نکنیم...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]عدد8 داره وسط مهمونا میرقصه!!میاد وسط ویکی میخوابونه زیر گوش8.میگه کی تورو دعوت کرده؟مگه من نگفتم تو حق نداری بیای؟عدد8همینطوری که اشک ت چشماش جمع شده بود با بغض عدد10رو بغل کرد وگفت:من 0م دستمال بستم دور کمرم واستون عربی برقصم!!![/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6].[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6].[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6].[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
[FONT=tahoma][JUSTIFY][HIGHLIGHT=#f6f6f6]بیایم زود قضاوت نکنیم...[/HIGHLIGHT][/JUSTIFY][/FONT]
وقتی تو مشغول مردنت بودی...
[RIGHT]هیچ چیز جلودارت نبود
نه لحظههای خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.
تو مشغول مردنت بودی.
نه درختانی
که به زیرشان قدم میزدی، نه درختانی که سایه سارت بودند
نه پزشکی که بیمت میداد، نه پزشک جوان سپید مویی که یکبار جانت را نجات داد.
تو مشغول مردنت بودی.
هیچ چیز جلودارت نبود. نه پسرت. نه دخترت
که غذایت میداد و از تو باز، بچهای ساخته بود.
نه پسرت که خیال میکرد تا ابد زنده خواهی ماند.
نه بادی که گریبانت را میجنباند.
نه سکونی که زمین گیرت کرده بود.
نه کفشهات که سنگینتر میشدند.
نه چشمهات که به جلو نگاه نمیکردند.
هیچ چیز جلودارت نبود.
در اتاقت مینشستی و به شهر خیره میشدی و
مشغول مردنت بودی.
میرفتی سر کار و میگذاشتی سرما بخزد لای لباسهات.
میگذاشتی خون بتراود لای جورابهات.
رنگ صورتت پرید.
صدایت دو رگه شد. بر عصایت یله میدادی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه دوستانات که نصیحتت میکردند.
نه پسرت. نه دخترت که میدید نحیف و نحیفتر میشوی.
نه آههای خستهات
نه ششهایت که آب انداخته بود.
نه آستینهایت که حامل درد دستهایت بود.
هیچ چیز جلودارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی.
وقتی که با بچهها بازی میکردی، مشغول مردنت بودی.
وقتی مینشستی غذا بخوری
وقتی شب، خیس از اشک از خواب پا میشدی و زار میزدی
مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه گذشته.
نه آینده با هوای خوشاش.
نه منظرهی اتاقت، نه منظرهی حیاط گورستان.
نه شهر. نه این شهر زشت با عمارتهای چوبی اش.
نه شکست. نه توفیق.
هیچ کاری نمیکردی فقط مشغول مردنت بودی.
ساعت را به گوشت میچسباندی
حس میکردی داری میافتی.
بر تخت دراز میکشیدی.
دست به سینه میشدی و خواب دنیای بی تو را میدیدی.
خواب فضای زیر درختان.
خواب فضای توی اتاق.
خواب فضایی که حالا از تو خالیست.
و مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه نفس کشیدنات. نه زندگیات.
نه زندگیای که میخواستی.
نه زندگیای که داشتی.
هیچ چیز جلودارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی...
"مارک استرند"
کتاب تو مشغول مردنت بودي/ گزیده ای از اشعار و عکس های برتر جهان / ترجمه محمدرضا فرزاد[/RIGHT]
نه لحظههای خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.
تو مشغول مردنت بودی.
نه درختانی
که به زیرشان قدم میزدی، نه درختانی که سایه سارت بودند
نه پزشکی که بیمت میداد، نه پزشک جوان سپید مویی که یکبار جانت را نجات داد.
تو مشغول مردنت بودی.
هیچ چیز جلودارت نبود. نه پسرت. نه دخترت
که غذایت میداد و از تو باز، بچهای ساخته بود.
نه پسرت که خیال میکرد تا ابد زنده خواهی ماند.
نه بادی که گریبانت را میجنباند.
نه سکونی که زمین گیرت کرده بود.
نه کفشهات که سنگینتر میشدند.
نه چشمهات که به جلو نگاه نمیکردند.
هیچ چیز جلودارت نبود.
در اتاقت مینشستی و به شهر خیره میشدی و
مشغول مردنت بودی.
میرفتی سر کار و میگذاشتی سرما بخزد لای لباسهات.
میگذاشتی خون بتراود لای جورابهات.
رنگ صورتت پرید.
صدایت دو رگه شد. بر عصایت یله میدادی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه دوستانات که نصیحتت میکردند.
نه پسرت. نه دخترت که میدید نحیف و نحیفتر میشوی.
نه آههای خستهات
نه ششهایت که آب انداخته بود.
نه آستینهایت که حامل درد دستهایت بود.
هیچ چیز جلودارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی.
وقتی که با بچهها بازی میکردی، مشغول مردنت بودی.
وقتی مینشستی غذا بخوری
وقتی شب، خیس از اشک از خواب پا میشدی و زار میزدی
مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه گذشته.
نه آینده با هوای خوشاش.
نه منظرهی اتاقت، نه منظرهی حیاط گورستان.
نه شهر. نه این شهر زشت با عمارتهای چوبی اش.
نه شکست. نه توفیق.
هیچ کاری نمیکردی فقط مشغول مردنت بودی.
ساعت را به گوشت میچسباندی
حس میکردی داری میافتی.
بر تخت دراز میکشیدی.
دست به سینه میشدی و خواب دنیای بی تو را میدیدی.
خواب فضای زیر درختان.
خواب فضای توی اتاق.
خواب فضایی که حالا از تو خالیست.
و مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه نفس کشیدنات. نه زندگیات.
نه زندگیای که میخواستی.
نه زندگیای که داشتی.
هیچ چیز جلودارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی...
"مارک استرند"
کتاب تو مشغول مردنت بودي/ گزیده ای از اشعار و عکس های برتر جهان / ترجمه محمدرضا فرزاد[/RIGHT]
مردم جدید این دنیای مدرن،
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
نظر نیما یوشیج در مورد خودشناسی
نظر نیما یوشیج در مورد خودشناسی: از همه ناشناستر خود ماست، من این نکته را از بچگی دریافته بودم. عبارت پیغمبر اکرم(ص) «مَنْ عَرَفَ نفسَه فقد عَرَفَ ربَّه» ممد فهم من شد.
کتاب یادداشتهای روزانه نیما یوشیج به کوشش شراگیم یوشیج
.
.
چقدر دنیا زیبامیشد اگر آدمها اول از همه هویت وجودی خودشان را کشف می کردند، بعد، که احتمالا در اینصورت وقتی برای بعدش نمی ماند، دیگران را مورد قضاوت قرار میدادند!!!! یاد این شعر نیما یوشیج افتادم:
سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست
دید آیینه ای فتاده به خک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست
ما همان روستازنیم درست
ساده بین ،ساده فهم بی کم و کاست
که در ایینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست...
کتاب یادداشتهای روزانه نیما یوشیج به کوشش شراگیم یوشیج
.
.
چقدر دنیا زیبامیشد اگر آدمها اول از همه هویت وجودی خودشان را کشف می کردند، بعد، که احتمالا در اینصورت وقتی برای بعدش نمی ماند، دیگران را مورد قضاوت قرار میدادند!!!! یاد این شعر نیما یوشیج افتادم:
سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست
دید آیینه ای فتاده به خک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست
ما همان روستازنیم درست
ساده بین ،ساده فهم بی کم و کاست
که در ایینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست...
مردم جدید این دنیای مدرن،
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
Re: بر درگاه دوست...
بر درگاه دوست...
فرزانه ي عارف ،آيت الله علامه حسن زاده ي آملي ، گفته اند وقتي خواستي با خداوند ملاقات كني برو وبگو : آمدم.
اگر گفتند : اينجا چرا آمدي ؟ بگو : پس به كجا روم ؟
اين ره است ودگر دوم ره نيست اين در است ودگر دوم در نيست
اگرگفتند : با اجازه ي چه كسي آمده اي ؟ بگو شنيدم :
برضيافتخانه ي فيض نوالت منع نيست درگشاده است وصلادر داده خوان انداخته
اگر گفتند:تا حالا كجا بودي ؟ بگو :راه گم كرده بودم. اگرگفتند : چه آورده اي ؟ بگو:اولاً ، دل شكسته ، زيرا از شما شنيده ام كه گفته ايد:
در كوي ما شكسته دلي مي خرند وبس بازار خود فروشي از آن سوي ديگر است
و ثانيا ً :
جز نداري نبود مايه ي دارايي من طمع بخششم از درگه سلطان من است
و ثالثا ً: خدايا! آفريدي رايگان ، روزي دادي رايگان ، بيامرز رايگان ، تو خدايي نه بازرگان.
اگر گفتند :بيرونش كنيد .بگو:
نمي روم زديار شما به كشور ديگر برون كنيد از اين در، در آيم از در ديگر
اگر گفتند: اين جرئت رااز چه كسي آموختي ؟ بگو از صبر شما. اگر گفتند :قابليت استفاضه نداري .بگو : قابليت را هم شما افاضه مي فرماييد.باز اگر از تو روي برگرداندند. بگو:
به والله به بالله به تالله به حق آيه ي نصرٌ من الله
كه مو از دامانت دست برنديرم اگر كشته شوم الحكم لله
اگر گفتند : گناهكاري.بگو : اولا ً: شنيدم شما غفاريد و ثانيا ً : من فرشته نيستم ،آدم زاده ام و ثالثا ً:
ناكرده گنه در اين جهان كيست بگو آن كس كه گناه نكرده وزيست بگو
من بد كنم وتو بد مكافات دهي پس فرق ميان من وتو چيست بگو
اگر گفتند اين حرف ها را از كجا ياد گرفتي ؟ بگو:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود اين همه قول وغزل تعبيه در منقارش
اگر گفتند چه مي خواهي ؟بگو:
جز تو مارا هواي ديگر نيست جز لقاي تو هيچ در سر نيست
(نوال : عطا )
( نكته هاي ناب ،ص 77-78)
فرزانه ي عارف ،آيت الله علامه حسن زاده ي آملي ، گفته اند وقتي خواستي با خداوند ملاقات كني برو وبگو : آمدم.
اگر گفتند : اينجا چرا آمدي ؟ بگو : پس به كجا روم ؟
اين ره است ودگر دوم ره نيست اين در است ودگر دوم در نيست
اگرگفتند : با اجازه ي چه كسي آمده اي ؟ بگو شنيدم :
برضيافتخانه ي فيض نوالت منع نيست درگشاده است وصلادر داده خوان انداخته
اگر گفتند:تا حالا كجا بودي ؟ بگو :راه گم كرده بودم. اگرگفتند : چه آورده اي ؟ بگو:اولاً ، دل شكسته ، زيرا از شما شنيده ام كه گفته ايد:
در كوي ما شكسته دلي مي خرند وبس بازار خود فروشي از آن سوي ديگر است
و ثانيا ً :
جز نداري نبود مايه ي دارايي من طمع بخششم از درگه سلطان من است
و ثالثا ً: خدايا! آفريدي رايگان ، روزي دادي رايگان ، بيامرز رايگان ، تو خدايي نه بازرگان.
اگر گفتند :بيرونش كنيد .بگو:
نمي روم زديار شما به كشور ديگر برون كنيد از اين در، در آيم از در ديگر
اگر گفتند: اين جرئت رااز چه كسي آموختي ؟ بگو از صبر شما. اگر گفتند :قابليت استفاضه نداري .بگو : قابليت را هم شما افاضه مي فرماييد.باز اگر از تو روي برگرداندند. بگو:
به والله به بالله به تالله به حق آيه ي نصرٌ من الله
كه مو از دامانت دست برنديرم اگر كشته شوم الحكم لله
اگر گفتند : گناهكاري.بگو : اولا ً: شنيدم شما غفاريد و ثانيا ً : من فرشته نيستم ،آدم زاده ام و ثالثا ً:
ناكرده گنه در اين جهان كيست بگو آن كس كه گناه نكرده وزيست بگو
من بد كنم وتو بد مكافات دهي پس فرق ميان من وتو چيست بگو
اگر گفتند اين حرف ها را از كجا ياد گرفتي ؟ بگو:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود اين همه قول وغزل تعبيه در منقارش
اگر گفتند چه مي خواهي ؟بگو:
جز تو مارا هواي ديگر نيست جز لقاي تو هيچ در سر نيست
(نوال : عطا )
( نكته هاي ناب ،ص 77-78)
مردم جدید این دنیای مدرن،
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 0 مهمان